شانه های آفتابی
عباس محمدی
می خواستند شانه به شانه پدرت غربت آلوده ات کنند؛ راهی عراقت کردند با کوله بار غربتی پر از خاطرات سال های کودکی، پر از دلتنگی و پر از زخم های کهنه؛ اما دیدند در نجف، مثل پدرت آشناتر از همه ای، دیدند برایت غربت نیست، بلکه خانه دلت آنجاست، تمام وجودت آنجاست؛ تاب نیاوردند رهایی ات را در قفس های ذهن ساخته شان.
تاب نیاوردند این همه مهربانی و صمیمیت غربت را با تو.
تاب نیاوردند طراوات بهار را با تو، آسمان را با تو؛ چرا که عادت داشتند همیشه از پشت میله های تنگ نظر قفس، آسمان را به پرنده ها نشان بدهند و پرنده ها را پشت همان میله ها ببینند؛ اما نمی دانستند پرنده، پرنده است؛ حتی در قفس.
نمی دانستند پرنده در قفس هم شبیه پرنده ها فکر می کند، نفس می کشد و پرنده تر از همیشه تنهایی را غصه می خورد و به آزادی فکر می کند؛ آزادتر از تمام روزهای آزادی اش.
چه سخت می گذشت آن روزها بر سنگ هایی که نمی توانستند کبوتری ات را ببینند و چه تلخ می گذشت بر آسمان که کم حوصله پروازهای دلگشایت بود! بارقه ای از امید و رهایی در چشم هایت شروع به برق زدن کرده بود. زمزمه ها به همهمه تبدیل شده بود و هوای ایران، بدجوری برایت دلتنگی می کرد. آرزو داشت تا دوباره از نفس هایت نفس تازه کند.
تو را نفس بکشد، در آغوش بفشاردت، زندگی کند؛ اما دیوار می کشیدند تا خبرها را باد به گوشتان نرساند، تحمل نداشتند، شادی ات را نمی خواستند ببینند و درهم شکستنشان را.
می خواستند آفتاب را بکشند؛ اما مگر می شد؟!
طاقتشان را طاق کرده بودی و آفتاب داغ صبرت به ستوه شان آورده بود چون بوف کور. دریا را از آفتاب گرفتند، اما یادشان رفته بود که روز را هم بگیرند، یادشان رفته بود که با رفتن دریا، آفتاب، دریادل تر می شود.
هرچند شانه های آسمانی آفتاب، زیر داغت خم نشد، ولی بغض های دوری ات را بر دستمال گریه های محرّمش، دیواری های جماران بو می کشیدند و می دانستند نفس هایش فریادت می زنند که «برگرد تنهایی امان از من بریده ست».
لطف خفیه خداوند
حمیده رضایی
نفسی نیست تا فریادی از جگر برآورم.
صدای دسته های زنجیرزن، حکایتی است از حادثه ای نزدیک. چشم هایم بارانی ست؛ گویی بر مزار آتش گرفته خویش می بارم! چون قلعه ای فرسوده در خویش ستون ستون فرو می شکنم.
ایستاده ای روبه روی حادثه، به قامت افراها، هیاهوی کسی که از جان می نالد در چشم هایش و سکوت دنباله دار حادثه روبه رویش، شهادتت را لطف خفیه الهی می داند.
رد شده ای و رد گام هایت تا افلاک کشیده شده است، از جهان بریده و به انکار ذره ذره خویش برخاسته. شب، چون رودخانه ای خروشان از سرت گذشته است و به روز رسیده ای؛ اما او هنوز ایستاده است تا در سپیده چشم های بسته ات، خورشید را به طلوع نظاره کند.
ایستاده ات تا جگر گوشه اش را به دست های شفق بسپارد.
ایستاده است و از درون فرو ریخته.
ایستاده است تکیه داده بر دیوارهای صبر و استقامت.
ایستاده است تا نگاهت را تا همیشه، در کرانه های آسمان دنبال کند.
ایستاده است و تو چه آرام و سبک بال، آسمان را به پر گشوده ای! از کوفتن بر این دقایق اندوه، بیمناکم.
با جانی بی تاب، بر سینه می کوبم و با لبانی سوخته بر برکه های شفق نجوایت می کنم.
دریا دریا انبوهی اندوه، مرا در خویش فرو بلعیده است.
تکه تکه با استخوان هایم خرد شده ام ـ دردی این چنین جانکاه ـ و هنوز کوهوار ایستاده ام.
شب و شروه در من شدت گرفته است؛ همچنان می نالم.
تو را در آسمان ها با نگاه دنبال می کند ـ جان پاره اش را که از ساغر نور سیراب شده است، جان پاره اش را که خورشیدوار... اما چقدر روز! در توفان های داغ می تازم، از اعماق پریشان.
شب غلیظ در من می بارد. نگاهت را از خاک گرفته ای؛ اما هنوز ایستاده است تا تو را به سرنوشتی محتوم بسپارد. ایستاده است و پاره تنش را به مصادر نور رسانیده است.
ایستاده است و غم شدت گرفته است؛ اما نه زبانی به شکوه، نه چشمی به اشک، نه گلویی به ناله.
تنها تو را نظاره می کند که چه سبک بال...
خاطره ماندگار
خدیجه پنجی
خبر، کوتاه بود؛ اما داغ بود و سنگین؛ آن قدر که نفس ها را در سینه حبس کرد. تلخ بود و سوزنده؛ آن قدر که جان ها را سیاه پوش کرد. «حاج مصطفی شهید شد!»
قلب شهر تیر کشید.
اندوهی عظیم، شانه های اهالی را لرزاند. می توانست کمر پدر را بشکند، می توانست رستخیری به پا کند. می دانستند تو در هیاهوی خون و قیام، در همهمه وحشت افزای غربت و تبعید، چه اندازه باعث دلگرمی پدر بودی و بازوی توانمند انقلاب.
زخم، عمیق بود.
در آن لحظات دردخیز، سایه ات، جان پناه خستگی ها و رنج ها بود. کوهوار شانه هایت، ایستادگی را فریاد می زد.
می خواستند تو را بگیرند از پدر، از مردم، از انقلاب ـ می دانستند چقدر حضورت، سبز و تپنده بود ـ تو را که دست پرورده مکتب پیر خمین بودی و کلامت، سوز و غیرت قیام حسینی داشت، تو را که جوانی ات را به درس حوزه کشاندی تا عشق را بیاموزی، تو را که در جوانی به درجه اجتهاد رسیدی. ناگهان، خبرت شکفت. دست شیطان، توطئه ای تلخ چید. مذاق شهر، اندوهی ناگوار را زمزه زمزه کرد.
چه زود بهار نورَسَت به خزان نشست! می خواستند از پدر، پشت گرمی اش را، از مردم، استواری اش را و از انقلاب، عصای دستش را بگیرند؛ اما... داغت، جان ها را آتش زد. داغت زنده شد، قد کشید. تصمیم ها را، مصمم کرد. اراده ها را آهنین کرد. پدر، خبرت را شنید. ایستاد، کوه شد و از پا نیافتاد. پدر، شهادتت را مشتاق شد.
پدر گفت: پسرم مصطفی فدای علی اکبر علیه السلام حسین علیه السلام ! و این طور شد که داغت ماندگار شد. داغت، قیام کرد. و تو ـ فدایی اسلام ـ خونت قد کشید و در شریان های زمان جاری شد و هنوز هم نامت در خاطره ها زنده است.
مرکب شهادت
حسین امیری
کدام صفحه تاریخ بود و در کدام شهر؟ پدر در گوشش اذان گفت و نامش را مصطفی خواند.
چه زود به درجه اجتهاد عشق رسید؛ به همان زودی که به اجتهاد علم رسیده بود و شهادت، اجتهاد عشق است.
هم پای پدر، در مبارزه بود و هماورد او در مکتب درس.
فرزند خلف بودن، سزاوار هرکسی نیست. مصطفی تمام وجود خمینی بود و میوه دلش.
آهسته رشد کرد و قد کشید.
آشفته و شوریده فریاد زد، آن گاه که داغ دل پدر را فهمید و درد دین را چشید، مرکب شهادت را زین کرد.
دو ماه زندان انفرادی، مردان عشق را از پای درنمی آورد؛ سواران مرکب شهادت، همه عمر را در زندان زندگی مادی درد می کشند و آزادی عاشقانه را بال بال می زنند. شهادت مظلومانه، شیوه مردان است. آنان که به علی اقتدا می کنند، مظلومانه شهید می شوند و چه افتخاری بزرگ تر از اینکه در شهر صاحب الزمان متولد شوی، شهرها و کشورها را بگردی دنبال موعود خویش و کربلایت را در نجف بیابی و در آغوش مولای متقیان بیارامی! مولا او را خواند، چون نماز مولا خوانده بود، جام از کوثر ولایت خورده بود، مست معنای ذوالفقار بود، جان «اسماعیل» خمینی قربانی شد تا کعبه حکومت اسلامی بنا شود، تا رسم ولایت بر جای بماند، تا تاریخ، بر چهره پیر ولی باعظمت. امام خمینی سجده کند.
مصطفی رفت، خمینی رفت، خامنه ای هست؛ پس به نام او یا علی.
دوشنبه 2 آبان 1384 19 رمضان 1426 2005.oct.24
آخرین سجده
عباس محمدی
آسمان، غریب تر از همیشه، بغض هایت را گریه می کند.
سنگ فرش های کوفه، بیدارتر از همیشه، هم قدمت می شوند.
هوای غربت آلوده شهر، تبدار توست.
دیوارهای کاهگلی، عاشقانه تر از همیشه نگاهت می کنند. نفس هایت غریب تر شده است.
هوای سنگین شب را توان نفس کشیدن با تو نیست.
کوچه های دلتنگ را امشب یارای همراهی کردن نیست.
دقیقه به دقیقه، دلتنگ تر می شوند و تنگ تر می خواهند در آغوشت بکشند تا سر بر شانه های بی تحمل ترک برداشته شان بگذاری و آسوده بخوابی؛ هرچند سال هاست که خواب و آسوده خوابیدن را فراموش کرده ای!
حتی سکوت هم امشب خواب را فراموش کرده.
ماه و ستاره ها لبریز دلشوره اند؛ همان هایی که گواه تواند.
چه شب های تلخی که با تو در گلوی چاه اشک ریخته اند. حتی کفش های کهنه ات را امشب میل رفتن نیست.
احساس خستگی می کنند، نمی توانند سنگینی سنگ فرش های نفرینی امشب را تحمل کنند.
شور برگشتن دارند؛ اما حیف، حیف که محال است.
برگشتن تو از نیمه راه محال است.
برگشتن تو که اگر تمام عرب به تو پشت می کردند، به دشمن پشت نمی کردی، محال است.
می روی؛ بی خیال اینکه فردا آب، بخواندت، آفتاب، جارت بزند و غربت، ندیدنت را سوگواری می کند.
می روی که تنها عشق را ماندگار کنی. می روی تا با دم مسیحائی ات مرگ را زنده کنی.
شگفت می روی؛ مثل روزی که آمدی؛ روزی که دیوار کعبه را شکافتی و امروز پیشانی ات شکافته خواهد شد. فرشته ها نمازت را صف کشیده اند و تو می روی، می روی تا جبرئیل، نماز را با تو اقامه کند.
می روی چون خون.
می دانی فاطمه علیهاالسلام مهربانی بر دوش پرنده ها بهار را به پیشوازت آورده است.
پیامبران خدا ساعت هاست چشم انتظار آمدنت، تمام قد ایستاده اند دلشوره نرسیدنت را؛ ایستاده اند تا با آخرین سجده، دلشوره هایشان را لبخند بزنی.
سرشار از شکوه
حمیده رضایی
سحر کشان، کشان بر سنگلاخ حادثه کشیده می شود. ظلمت، خاک را رها نمی کند. نفست بوی اطلسی های باران خورده می دهد. همچنان شیطان در زاویه ها چشم می دواند. سرشار از شکوهی بی مثل، به ملکوت چشم دوخته ای.
اذان بر مناره ها و معابر، ادامه سکوت سالیان بلند از اندوه سرشار توست.
هر آنچه کوه، به زانو درآمده است، هرآنچه رود بر سینه می کوبد و چاه، رازی نهانی را موج می زند. افلاک، دنبال تکیه گاهی چون شانه های استوار تو می گردد. سحر از گوشه قبایت بر خاک کشیده می شود. تو آرام آرام به سوی مقصد می شتابی. از درد گریخته ای تا به دروازه درمان بیاویزی. از خاک دل بریده ای تا به افلاک دل ببندی. تو را از بالادست به شکوه و جلال فراخوانده اند. خروش یادت، استخوان های تاریخ را درهم خواهد شکست.
ابلیس، نفس می کشد و بوی اتفاق، فضا را پر می کند.
گام هایت، ادامه استواری آسمان هاست گام هایت بر زمین، ادامه نقطه چین کهکشانی از رمزهاست.
راز نامکشوف خلقت!
تو را به کدام بهشت وعده داده شده فرا خوانده اند که هیچ مسیری، قدرت بازگرداندنت را ندارد؟
تسبیح از سرانگشت هایت می لغزد، پنجره های اتفاق، باز و بسته می شود؛ پنجه های جهان رهایت کرده است؛ راه پیداست و جان پناه منتظر.
ایستاده ای و تن سپرده ای به چشمه ساران زلال رحمت حقیقت. باران بر گونه هایت می کوبد؛ اما تنها به شوق نزدیکی به دوست. زخم چرکین ناسپاسی و کینه در پیکر شهر سرباز کرده است. شقاوت از در و دیوار می بارد؛ اما هنوز دست های مهربان عدالت گسترت... آه از این روزهای این گونه! تاریک، سیاه، شب؛ روز درهم می پیچد، شیطان فریاد می کشد، ملائک به زانو درمی آیند. ستون های تاریخ فرو می پاشد. مسجد روی دو پا بلند می شود و بر سر می کوبد. شمشیر شب بالا می رود و فرق خورشید را نشانه می رود و تو همچنان آرام و مطمئن رستگار می شوی.
شمعی در باد
معصومه داوود آبادی
... و ناگهان برقی ظالم در فضا پیچید و فریادی از عمق جگر برخاست که «فزت و رب الکعبه».
تو گویی حجمی عظیم از نامردمی به یک باره بر شانه های زمین آوار شد.
مسجد، لبریز هیاهو و فاجعه بر جراحت قلب مردی می گریست که روزهای توفانی شهر، با اشاره دستان آزاده اش به واحه ای از آرامش بدل می شد؛ مردی که خاطره های خاموشش، چراغ خاک خورده عدل را نخستین شعله ها بود.
آن روز که عاشقانه سلامش کردند و به یاری اش خواندند، می دانست که پایان این جاده تاریک و پوشیده از خنجر، رودخانه خونی ست که از فرق عدالت خواهش سرریز خواهد کرد.
شهادت آیت الله حاج سید مصطفی خمینی
اوّل آبان 1356
سید مصطفی در آذر 1309 شمسی، در قم متولد شد. و تحصیلات ابتدایی رادر مدرسه های «باقریه» و «سنایی» به پایان رساند. سپس، به تحصیل علوم اسلامی پرداخت و در سال 1330، سطح را به پایان رسانید و در درس خارج امام قدس سره و آیت الله بروجردی قدس سره حضور یافت و دیری نپایید که به درجه ی اجتهاد رسید و از تقلید بی نیاز شد. از دیگر اساتید او در علوم اسلامی، علاّمه طباطبایی، آیات عظام داماد، شیخ مرتضی حائری، سید محمد باقر سلطانی، شهید صدوقی، حاج شیخ محمد جواد قزوینی و سید ابوالحسن قزوینی هستند.
دوران مبارزاتشهید در سال 1341، همراه با امام قدس سره به مبارزه با رژیم برخاست و در پیشبرد نهضت اسلامی نقش به سزایی ایفا کرد. در سال 1342، در دورانی که امام قدس سره در قیطریه ی تهران زیر نظر بودند، رییس وقت شهربانی کل کشور (سپهبد نصیری) او را به شهربانی جلب و هشدار داد که اگر از فعالیت های سیاسی و مبارزاتی دست نکشد، تحت پیگرد قرار می گیرد. امام قدس سره در روز چهارم آبان 1343، علیه لایحه کاپیتولاسیون سخنرانی کردند و در این سخنرانی، ضمن برملا کردن خیانت رژیم در تصویب این لایحه، تکلیف خود و ملت ایران را با رژیم های امریکا، اسرائیل و همچنین با دست نشانده ی آنان، محمدرضا پهلوی یکسره کردند. در تاریخ 13 آبان همان سال امام قدس سره را شبانه دستگیر و به ترکیه تبعید کردند. حاج سید مصطفی از این وحشیگری رژیم که نمونه ی آن را نیز به چشم دیده بود، سخت بر آشفت و به خیابان آمد و با سیل خروشان مردم خشمناک قم به طرف بیوت آیات عظام به راه افتاد و همگام با مردم قهرمان قم با فریاد اعتراض خویش، جوّ رعب و وحشت را شکست و از مراجع وقت خواستار اقدام برای آزادی امام قدس سره شد. ساواک دستور جلب ایشان را به شهربانی قم صادر کرد. مأموران رژیم زمانی که حاج آقا مصطفی در بیتِ آیت الله العظمی مرعشی نجفی قدس سره به گفتگو با ایشان مشغول بود، یورش بردند و ایشان را دستگیر کردند و مدت 57 روز در زندان قزل قلعه و اغلب در سلول انفرادی زندانی کردند. در تاریخ 8 دی 1343، از زندان آزاد و در 13 دی که تنها پنچ روز از آزادی او می گذشت، به دنبال استقبال چشمگیر مردم از آن عالم مجاهد، مأموران رژیم به خانه ی او در قم یورش بردند و بار دیگر او را دستگیر نمودند. این یورش وحشیانه مایه ی بیم و هراس همسر آن بزرگوار و سقط جنین او گردید. سرانجام نیز روز 14 دی او را از ایران به ترکیه تبعید کردند.
تبعید به عراق (نجف اشرف) در 13 مهر 1344، امام قدس سر ه و فرزندش از ترکیه به عراق برده شدند و روز 23 مهر 1344، در نجف سکونت گزیده و بی درنگ درس و بحث را آغاز کردند و حاج آقا مصطفی افزون بر حضور در درس امام قدس سره، شخصاً به تدریس پرداخته و شاگردان فاضلی پرورش دادند.آیت الله سید مصطفی در کنار برنامه های درسی و علمی، با راه ها و شیوه های نوینی، مبارزه با شاه را دنبال کرد و مشاوری برجسته و متعهد برای امام قدس سره بود. در 21 خرداد 1348، به دنبال یک سلسله فعالیت ها و کوشش هایی در راه برانگیختن آیت الله حکیم قدس سره علیه رژیم ضدّ اسلامی عراق، بعثی ها او را دستگیر و به بغداد بردند. رییس جمهور آن روز عراق (احمد حسن البکر) به وی هشدار داد در صورت ادامه ی فعالیت بر ضدّ حکام بغداد، با واکنش شدیدی روبرو خواهد شد.
شهادتآیت الله سید مصطفی خمینی، در نیمه ی شب یکشنبه اول آبان 1356، به شکل مرموزانه ای به شهادت رسید. در پی شهادت او، امام قدس سره در یادداشتی چنین مرقوم کردند:بسمه تعالی
انا لله و انا الیه راجعوندر روز یکشنبه نهم شهر ذی القعدة الحرام 1397، مصطفی خمینی نور بصرم و مهجه ی قلبم دار فانی را وداع کرد و به جوار رحمت حق تعالی رهسپار شد.
اللهم ارحمه و اغفر له و اسکنه الجنّة بحقّ اولیائک الطّاهرین علیهم الصّلوة و السّلام.
با انتشار خبر، حوزه ی نجف در هاله ای از غم و اندوه فرو رفت. درس ها تعطیل شد و روحانیت به سوگ نشست. جنازه آن شهید توسط یاران و شاگردان او به کربلا برده شد. در این مراسم جمعیت انبوهی شرکت کردند و جنازه را با آب فرات غسل داده و در محل خیمه گاه امام حسین علیه السلام کفن کردند و پس از طواف در حرم مطهر حضرت سید الشهداء علیه اسلام و حضرت عباس علیه السلام، به نجف بازگرداندند و روز بعد جنازه ی آن شهید از مسجد بهبهانی (واقع در بیرون دروازه ی نجف) با شرکت انبوهی از علما، فضلا، طلاب، کسبه، اصناف و دیگر اهالی نجف به طرف صحن مطهر علوی تشییع شد. امام قدس سره در مسجد بهبهانی حضور یافت و پس از توقفی کوتاه و خواندن فاتحه، با قامتی استوار به خانه بازگشت و در مراسم تشییع و خاکسپاری شرکت نکرد. در هنگان تشییع جنازه، بازار نجف یکپارچه تعطیل شد. آیت الله خویی قدس سره در صحن مطهر امام علی علیه السلام، بر جنازه ی شهید نماز خواند و در کنار مقبره ی علامه حلی قدس سره به خاک سپرده شد.
شب هنگام امام خمینی قدس سره پس از زیارت حرم مطهر حضرت علی علیه السلام به سراغ فرزند عارف، عالم و مجاهد که در دل خاک آرمیده بود، رفت و با چهره ای باز و آرام نخست برای یکایک عالمانی که در آن مقبره دفن شده اند، اعلام قرائت فاتحه کردند و در پایان، از حاضران خواستند برای مصطفایش طلب مغفرت کنند و در آن لحظه که همه ی چشم ها اشک ریزان بود، امام قدس سره از سر قبر فرزندش برخاست و بدون کوچکتری آزردگی و گرفتگی از حاضران تشکر کرد و از آن جا بیرون رفت.
تأثیر شهادت آیت الله بر نهضت اسلامیاین شهادت، نهضت اسلامی پانزده ساله ی ایران را جان تازه ای بخشید، به گونه ای که یکباره فراگیر و به شکل انقلابی طوفان زا و کاخ برانداز در آمد.البته شناخت و بررسی انگیزه ها و علل پیروزی انقلاب به مطالعات و تحقیقات گسترده ای نیاز دارد، اما به شکل کوتاه و گذرا علل و عوامل فراگیری نهضت امام قدس سره، در پی شهادت حاج سید مصطفی را می توان این گونه بر شمرد:
1- برگزاری مراسم بزرگداشت در بیشتر نقاط کشور: اصحاب مسجد و محراب در پی دریافت خبر شهادت مظلومانه ی مجتهدی که مایه ی امید برای اسلام و ایران بود، سخت به خشم آمدند و نتیجه گیری کردند که رژیم شاه با دست زدن به این جنایت،انتقام کینه توزانه ای از امام قدس سره، آن هم در دیار غربت و در تبعید گرفته است. از این رو مصمم شدند که دستکم با برپایی مراسم سوگواری با رهبر و امام امت همدردی کنند. رژیم شاه برای آن که خود را بی طرف وانمود کند، از برپایی مراسم جلوگیری نکرد و کوشید که خود را بی تفاوت بنمایاند. کارشناسان رژیم می پنداشتند شور و هیجانی که کشور را فرا گرفته، به دنبال برپایی مراسم فروکش می کند و این مراسم سوپاپ اطمینانی است که از انفجار پیشگیری خواهد کرد! غافل از ان که این مراسم با آن گستردگی مایه ی آگاهی، رشد سیاسی و جرأت و جسارت بیشتر مردم و هر چه فروزان تر شدن آتش خشم و قهر آنان خواهند شد، خشم و خروشی که کنترل ناشدنی است و مراسم بزرگداشت تا چهلم شهادت او به طور پیوسته در استان ها، شهرها و شهرستان ها تداوم یافت. در این مجالس گویندگان مذهبی و مجاهدان روحانی با بهره گیری از فرصت به دست آمده در تببین خط و اندیشه ی امام قدس سره و نمایاندن هرچه بیشتر ماهیت ضدّ اسلامی شاه و انگیختن توده ها بر ضدّ هیأت حاکمه ی خود کامه و وابسته به بیگانه، داد سخن دادند و با آوردن نام خمینی، آفریننده ی حماسه ها، شورش ها و خیزش ها، چهره ی جامعه را دگرگون کردند . از روز اول آبان ماه 1356، یکباره نام و یاد امام قدس سره در فضای پهناور ایران طنین افکندو شور و شوق نوینی در دل ها پدید آورد.
2- به صحنه آمدن مردم: ملت در طی نهضت اسلامی ایران در سنگر مسجد رشد سیاسی و آگاهی دینی بایسته ای یافته و به اسلام ناب محمدی تا اندازه ای شناخت پیدا کرده بودند و برای دست زدن به خیزشی همگانی، آمادگی کامل داشتند. برگزاری مراسم بزرگداشت، این مجال را به مردم داد تا آنچه را که در مکتب انقلابی اسلام آموخته بودند به کار بندند و نفرت و بیزاری خود را از رژیم شاه اعلام کنند. مردم در این مراسم تنها به اظهار وفاداری و ابراز احساسات نسبت به امام قدس سره بسنده نکردند، بلکه با دست زدن به تظاهرات خیابانی و درگیری با پلیس، زمینه ی فراگیری انقلاب اسلامی را فراهم کردند. قیام خونین 19 دی 1356، در واقع اوج این تظاهرات و راه پیمایی مردمی بود.
آیت اللَّه حاج سیدمصطفی خمینی در آذرماه 1309 ش در قم به دنیا آمد و پس از گذراندن دوران ابتدایی، در 16 سالگی به تحصیل علوم اسلامی روی آورد. وی از سال 1330 در درس خارج پدر فرزانه خویش و آیتاللَّه بروجردی حاضر شد و از محضر آیات عظام علامه طباطبایی، سیدمحمد محقق داماد، شیخ مرتضی حائری و سید محمد باقر سلطانی طباطبایی بهره برد. ایشان از سال 1341 همراه با امام به مبارزه با رژیم پرداخت و در پیشبرد نهضت اسلامی نقش بسزایی ایفا کرد. وی پس از تبعید حضرت امام به ترکیه، با سیل خروشان مردم خشمگین به خیابانها آمد و به بیوت مراجع رفت. پس از این حرکت ضدرژیم، عوامل طاغوت او را دستگیر و پس از آزادی چند روزه، به ترکیه تبعید کردند. حاج آقا مصطفی پس از چند ماه حضور در ترکیه، در مهر 1344 ش به همراه پدر به نجف رفته و به درس و بحث پرداخت. ایشان از همان جا نیز شیوههای نوین مبارزه با شاه را دنبال میکرد و مشاوری برجسته و متعهد برای امام بود. در نجف، مدتی به دلیل کوششهایی که علیه رژیم ضداسلامی عراق انجام داد دستگیر شد و او را به شدت از فعالیتهای سیاسی منع کردند. سرانجام آیتاللَّه مصطفی خمینی در اول آبان 1356 ش برابر با 9 ذی قعده 1397 ق در 47 سالگی به شکل مرموزانهای به شهادت رسید. حضرت امام، رحلت حاج سیدمصطفی را از الطاف خفیه الهی خواندند و در مورد فرزند دلبندشان فرمودند: "مصطفی امید آینده اسلام و ایران بود". بازتاب خبر ارتحال ایشان، ابعاد بسیار وسیعی به خود گرفت و در حرکت توفنده مردم انقلابی مؤثر بود.بدن مطهر آن شهید با آب فرات غسل داده شد و در کنار مقبره علامه حلی در صحن امام علی(ع) مدفون گردید.ازآیتاللَّه حاج سید مصطفی خمینی آثار متعددی بر جای مانده است که مکاسب محرمه در 2 جلد، تفیسر قرآن در 3 جلد و کتاب الاصول از آن جملهاند.
91
|