شهید همت
سال 1334، شهرضای اصفهان ، مولود نوزادی شد ، که او را محمد ابراهیم نامیدند . ابراهیم ، تحصیلات خود را تا فارغ اتحصیلی از دانشسرای اصفهان ادامه داد و در سال 1354 ، به خدمت سربازی رفت .
سنین جوانی او همراه با شور انقلاب در ایران بود . او در فعالیتهای انقلابی ، پر شور و فعال حاضر بود . پس از پیروزی انقلاب اسلامی و بنا بر احساس تکلیف ، محمد ابراهیم به پاوه رفت تا دوشادوش چمران، بروجردی، قاضی و دیگر همرزمانش، با عناصر ضد انقلاب به مبارزه برخیزد . ورودش به پاوه ، مسئولیت روابط عمومی سپاه پاسداران این شهر را برایش به همراه داشت .
پس از شهادت سردار کاظمی، فرماندهی عملیات سپاه در منطقه به حاج همت واگذار شد . او در مجاهدت و ایثار و ابراز لیاقت تا آنجا پیش رفت که فرماندهی سپاه پاسداران شهرستان پاوه را نیز به عهده گرفت .
در اوج جنگی نابرابر ، دیماه سال 1360 بود که حاج همت ازدواج کرد . دو.ستانش این جملات معروف او را همواره به یاد دارند که :
" من همسری میخواهم که تا پشت کوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است."
تقدیر بر این بود که محمد ابراهیم و همسرش تنها 2 سال و 2 ماه در کنار هم – به ظاهر – زندگی کنند . در این مدت ، حاج همت از پاوه به جبهه های جنوب رفت . از زندگی ساده و بی آلایششان و روح بلند و همت والای حاج همت ، همسرش ماجرایی را می گوید که گوشه ای از ایثار او را برایمان جلوه گر می شود :
" .... از پاوه به دزفول آمدیم . پس از چند روز به دنبال خانه گشتن ، اطاقی برای سکونت پیدا کردیم که تا قبل از آن ، محل نگهداری مرغ و جوجه بود . فرش و موکتی نداشتیم که کف اتاق را بپوشانیم . به ناچار با دو پتوی سربازی اتاق را فرش کردیم و با یک ملحفه سفید ، پرده ای بر پنجره اش آویختیم . "
همرز دیگر حاجی می گوید :
"... یادم هست سال 62 ، که در " قلاجه* " بودیم ، هوا خیلی سرد شد . همراهمان چند دست اورکت داشتیم که از " دو کوهه " آورده بودیم . همه را به بچه های رزمنده دادیم .حاج همت آمد . داشت مثل بید از سرما می لرزید . گفتم " اورکت داریم . بدهم تنت کنی؟ گفت : " هر وقت دیدم همه تنشان است ، من هم تنم می کنم... "
همراه می شویم با حاج همت تا برایمان از خاطره اولین دیدارش با امام (ره) بگوید :
"... اوایل انقلاب از اصفهان به جماران رفتیم و با اصرار توانستیم ایشان را زیارت کنیم. دور تا دور امام نشستیم. یکدفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست. از این صدای غیر منتظره همه از جا پریدند به جز امام (ره). امام (ره) در همان حال که صحبت میکرد ، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا برخاست . همان جا فهمیدم که آدمها همگی میترسند. امام (ره) از دیر شدن وقت نماز می ترسید و ما از صدای شکستن شیشه . او از خدا ترسید و ما از غیر خدا. آنجا فهمیدم هرکس واقعاًَ از خدا بترسد دیگر از غیر خدا نمیترسد….."
و اینگونه به همرزمش می آموزد که ترس از غیر خدا را از دل رانده و مرگ را چه آسان به بازی گرفته است .
حاج همت آمد، آمد و آمد تا به دیار جنون رسید . به "جزیره مجنون " . آنجا که تنها عشق فرمان میداد و مرگ ، بازیچه ای بود در دستان جان بر کفان عاشق .
بیست و دومین روز آخرین ماه سال 62 بود . بهار ، داشت کم کم از راه می رسید . اما انگار ، بهار حاج همت ، هفته ای زودتر پیدا شده بود . یکی از همرزمان او ، روز رسیدنش از خاک به افلاک را برایمان اینگونه می گوید : "
"... سید حمید و حاج همت سوار بر موتور شدند و من پشت سرشان بودم. فاصلهمان یکی دو متر میشد .سنگر ، پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط باید از پایین پد می رفتیم. روی جاده این کار باعث میشد سرعت موتور کم شود کار هرروزمان بود عراقیها روی آن نقطه دید کامل داشتند تانکی آنجا بود که هروقت ماشینی یا موتوری بالا و پایین میشد گلولهاش را شلیک میکرد. آن روز موتور حاجی رفت روی پد . من هم پشت سرش رفتم. طبق معمول گلولهی توپ شلیک نشد اما یک حسی به من میگفت گلوله شلیک میشود . حاج همت را صدا زدم و گفتم:«حاجی! این جا را پر گاز تر برو» گلوله همان لحظه منفجر شد.و دود غلیظی آمد . بین من و موتور حاج همت صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم و نفهمم چه اتفاقی افتاده . رسیدم روی پد وسط . چشمم به موتوری افتاد که سمت چپ جاده افتاده بود . دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند.
آرام رفتم سمتشان . اولین نفر را برگردانم . دیدم تمام بدنش سالم است. فقط سر ندارد و دست چپ . موج انفجار ، صورتش را برده بود. اصلاً شناخته نمیشد. عرق سردی روی پیشانیام نشست. دویدم سراغ نفر دوم. سید حمید بود. همیشه میشد از لباس سادهاش او را شناخت.
یاد چهرهشان افتادم. دیدم هردوشان یک نقطه مشترک داشتند، آن هم چشمهای زیبایشان بود. خدا همیشه گفته هرکسی را دوست داشته باشد بهترین چیزش را میگیرد و چه چیزی بهتر از این چشمها. بالاخره ابراهیم همت نیز از میان خاکیان رخت بربست و به آرزویش رسید. "
خبر شهادت حاج همت ، تا پایان عملیات خیبر و برای تقویت روحیه رزمندگان ، مخفی نگه داشته شد . انگار کسی نمی خواست به خود بقبولاند که این بزرگ مرد ، دیگر در آن جبهه ها حضوری ظاهری ندارد . بعد از پایان عملیات ، رادیو ، خبر پر کشیدن حاج همت را اینگونه گفت :
" سردار بزرگ اسلام، فاتح خیبر، حاج ابراهیم همت فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله به شهادت رسید."
حاج همت ، این سردار بی سر و این الگوی ایثار و مردانگی در زمان ما ، در زادگاهش به امانت به خاک سپرده شد تا روزی سر از خاک بردارد و از رشادتهایی بگوید که ایران و ایرانی تا ابد بدانها افتخار می کند .
Sardar tanpa kepala dan model pengorbanan diri dan maskulinitas ini di zaman kita
عشق دردانه است و من غواص و دریا میــــــکده
ســـــــــــر فرو بردم در اینجا تا کجا ســـــر بر کنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست
تنگ چشمم گــــــر نظر در چشمه کــــــــوثر کنم
و این زبان حال حاج همت و همه مردان مردیست که رفتند تا ما پابرجا بمانیم . بکوشیم تا یاد و نامشان را جاوید و آرمان و هدفشان را مستدام بداریم
همان کسی که اغلب کارهایش خلاف عادت بود. کمینزدیکتر رفتم و با صدای بلند سلام کردم. سرش را بالا گرفت، سلام داد و قامتی راست کرد و مرا دید. صدا زد «باز تو پیدایت شد؟ این جا چه کار داری؟»
فریاد زدم «ممد آقا! من آمدهام پیش شما کار کنم.»
هنوز حرفم تمام نشده بودکه صدا زد «همان جا بنشین و تکاننخور.» به سرعت نشستم. یک گلوله خمپاره 120 آمد و بین ما دو نفر به زمین خورد. گرد و خاک که خوابید، صدا زد «بدو بیا بالا.»
من هم که بدن تیز و فرزی داشتم، با سرعت از پلهها بالا رفتم. روی بلندی که رسیدم، نفس نفس زنان از او پرسیدم «ممد آقا، علم غیب داری؟ از کجا فهمیدی گلوله خمپاره به سمت ما میآید؟»
گفت که «دیدگاه ما لو رفته و دیدهبانهای عراقی از چند دقیقه قبل، این تپه را زیر آتش گرفتهاند و آرام آرام دارند ارتفاع گلولههایشان را کم میکنند تا بیاید روی تپه و بتوانند سنگر را بزنند.»
آنجا روی خط الرأس، یک چاله دایره شکل دیدم که سنگر دیدهبانی محسوب میشد. سمت چپ و راست سنگر هم کانالهایی با عمق یک و نیم متر حفر شده بود. ممد از من خواست که بروم توی کانال. سه نفر دیگر به جز ممدگره داخل سنگر بودند. سیداصغر صائمین، محمد جهانپور و مجید بادامی. هر سه دیدهبان بودند و همگی بچهی همدان.
هنوز جا خشک نکرده بودم که خمپاره بعدی روی تپه خورد. محمد لبخندی زد و گفت: «این هم به میمنت ورود توست که اینجا دارد شلوغ میشود.»
چند گلوله دیگر اطراف تپه به زمین خورد و بعد ساکت شد. او بلافاصله جارو را برداشت و دوباره شروع کرد به تمیز کردن گونیها.
قبل از اینکه من بیایم، یکی از خمپارهها روی گونیها فرود آمده و خاکهای داخل گونی را بیرون ریخته بود و او میخواست راهپله را تمیز کند. برای من عجیب بود. در معرکهای که آدم به تمیزی لباسش هم اهمیت نمیداد، او زیر آتش، گونیهای خاک را مرتب میکرد، اما داخل سنگرش دیدنیتر بود. آنجا دو جعبه خمپاره 120 بود که از آنها به عنوان کمد وسایل شخصی و محل نگهداری خوراکی استفاده میکرد. یک قرآن بود. یک مفاتیحالجنان بود. کتاب احکام جبهه بود و زیارت عاشورا. کف سنگر را با پتو فرش کرده و از فرو رفتگیهای دیواره سنگر هم به عنوان تاقچه استفاده کرده بود.
برخلاف بیشتر سنگرهای خط مقدم، سنگر او تمیز و مرتب بود.
Tidak seperti kebanyakan parit garis depan, paritnya bersih dan rapi.
موقع نمازظهر وضو گرفت و جلو ایستاد و سه دیدهبان دیگر هم به او اقتدا کردند. معمولا در چنین مواقعی نماز را به صورت انفرادی و نشسته میخواندیم تا از گزند ترکشهای دشمن در امان باشیم، اما آنجا محل اعتراض و بگو مگو نبود. همرنگ جماعت شدم و ایستادم و قامت بستم.
نماز را شروع کردیم، در حالی که سرمان از کانال بیرون بود. فاصله ما با خط عراق حدود سیصد چهارصد متر بود و من نمیدانم عراقیها ما را میدیدند یا نه، اما صدای وزوز گلولههایی که با فاصله از روی سرمان عبور میکرد، خوب میشنیدم.
راستش حرصم درآمده بود و کمی ترسیده بودم. در آن لحظات، تمرکزی روی نماز نداشتم و با خودم فکر میکردم که این بابا عقل درست و حسابی ندارد. آخر اینجا که نباید سر پا نماز بخوانی. گفتم شاید میخواهد با این کار دل و جرأت مرا آزمایش کند. ولی بعدها دانستم که این سنت ممدگره است که همیشه و همه جا نماز را باید ایستاده خواند.
بعد از نماز، دور هم نشستیم تا ناهار بخوریم. دوستانش را به من معرفی کرد و برای معرفی من گفت: «این آقا یکی دو بار در قراویز آمد پیش من و اصرار کرد که دوست دارد دیدهبان شود.»
بعد سرش را چرخاند. در صورتم خیره شد که «شما قبل از اینکه بیایی سپاه، چه کاره بودی؟»
گفتم:«من پاسدار دانشجویم.»
ممد گفت:« اول پاسداری یا دانشجو؟»
من که فکر کردم منظورش تقدم زمان است، فوری جواب دادم: «اول دانشجو.»
سرش را تکان داد و آرامتر گفت «آهان. حالا قضیه فرق کرد. شما اول باید پاسدار باشی. توی پاسداری دانشجویی هم هست.»
من که تازه متوجه منظور او شده بودم، از خجالت خیس عرق شدم. ممد آدم عارف مسلکی بود. دیپلم داشت، اما حرفهایش پخته و دلنشین بود. پاسداری در ذهنیت او مساوی بود با از جان گذشتگی و فداکاری در راه دین.
Tapi karirnya matang dan menyenangkan. Menjaga dalam pikirannya sama dengan pengabdian dan pengorbanan (به زبان اندونزی)
غروب که شد با صدای نه چندان خوبش شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. محمد آن روز دست به دوربین دیدهبانی نبرد و ندانستم چرا، اما فردا صبح مرا صدا زد که: «میخواهم چند تا امتحان از تو بگیرم.»
تا صحبت امتحان به میان آمد، توی دلم خالی شد. میدانستم که لازمه دیدهبانی دانستن ریاضی است. من هم که ازنظر ریاضی پیاده پیاده بودم. حالا اگر ببیند ریاضی بلد نیستم، میگوید: «تو چه جور دانشجویی هستی که از ریاضی سر درنمیآورد؟»
به روی خودم نیاوردم و آرام آرام به طرفش رفتم. جلوی چشمانش که قرار گرفتم گفت: «حمیدآقا، این جارو را بر میداری و پلهها را تا پایین تمیز تمیز میکنی.»
هم خوشحال شدم و هم جا خوردم که جارو زدن چه ارتباطی با امتحان دیدهبانی دارد؟ معطل نکردم. جارو را برداشتم و ازکانال خارج شدم. با شناختی که از روحیات ممدگره پیدا کرده بودم، خیلی زود متوجه منظورش شدم. بله، جارو زدن هم یک امتحان است و شاید سختترین امتحان.
از بالا نگاهی به ردیف گونیهای چیده شده انداختم. بسمالله گفتم و شروع کردم به جارو کشی. همانجا این شعر مولوی در ذهنم دوید که:
داد جارو به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی ساجد سجودی خوش بیار
آه بی ساجد سجودی چون بود
گفت بیچون باشد و بیخار خار
راوی :حمید حسام
اسفند91
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.