به آینده امیدوار باشید

لا تقنطوا من رحمه الله- ز گهواره تا گور دانش بجوی

به آینده امیدوار باشید

لا تقنطوا من رحمه الله- ز گهواره تا گور دانش بجوی

به آینده امیدوار باشید

وبلاگی درباره ی همه چیز ،عمومی- اجتماعی- جامعه- اخبار و...

فردوسی

دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۴۸ ق.ظ

فردوسی

شاهنامه، تبارنامه ملت کهن ماست که در هرم جگرسوز ایام، همواره همچون سروی سایه‏‏فکن خستگان و مشتاقان ایران زمین را به خنکای خویش فراخوانده است.

بسا پهلوانانی که در دامن این دایه پیر بربالیده‏اند، با داستانهای شگفت‏انگیزش زندگی کرده‏اند، با شنیدن حکایت رستم و سهراب باران اشکی بر گونه افشانده‏اند؛ و از خاطره خونین سیاووش بارها بر خویش لرزیده‏اند.

شاهنامه، حافظ راستین سنن ملی و شناسنامه قوم ایرانی است. شاید بی‏وجود این اثر سترگ، بسیاری از عناصر مثبت فرهنگ آباء و اجدادی ما در طوفان حوادث تاریخی نابود می‏شد و اثری از آثارش به جای نمی‏ماند.

حکیم فردوسی که شاعری معتقد و مؤمن به ولایت معصومین (ع) بود و خود را بنده اهل بیت نبی و ستاینده خاک پای وصی می‏دانست و تأکید می‏کرد که:

گرت زن بد آید، گناه من است 

چنین است و آیین و راه من است

بر این زادم و هم بر این بگذرم

چنان دان که خاک پی حیدرم

با خلق حماسه عظیم خود، برخورد و مواجهه دو فرهنگ ایران و اسلام را به بهترین روش ممکن عینیت بخشید، با تأمل در شاهنامه و فهم پیش زمینه فکری ایرانیان و نوع اندیشه و آداب و رسومشان متوجه می‏شویم که ایرانیان همچون زمینی مستعد و حاصلخیز آمادگی دریافت دانه و بذر آیین الهی جدید را داشته و خود به استقبال این دین توحیدی رفته‏اند.

چنان که در سالهای آغازین ظهور اسلام، در نشر و گسترش و دفاع از احکام و قوانینش به دل و جان می‏کوشیدند. از این منظر، اهمیت �شاهنامه� فقط در جنبه و شاعرانه آن خلاصه نمی‏شود و پیش از آن که مجموعه‏ای از داستانهای منظوم باشد، تبارنامه‏ای است که بیت بیت و حرف حرف آن ریشه در اعماق آرزوها و خواسته‏های جمعی ملتی کهن دارد؛ ملتی که در همه ادوار تاریخی، نیکی و روشنایی را ستوده و با بدی و ظلمت ستیز داشته است.

حکیم فردوسی به تحقیق در سال 329 و یا 320 ه . ق در خانواده‏ای از دهقانان به دنیا آمد. این شاعر استاد اگر چه در آغاز زندگی همچون دهقانان و زمینداران روزگار خود صاحب شوکت و مکنت بود، اما به خاطر صرف عمر در راه هنر و ادبیات و از همه مهمتر نظم شاهنامه، ثروت خود را از دست داد و در عهد پیری تهیدست و بی‏چیز شد:

آلا ای برآورده چرخ بلند

چه داری به پیری مرا مستمند

چو بودم جوان برترم داشتی

به پیری مرا خوار بگذاشتی

به جای عنانم عصا داد سال

پراکنده شد مال و برگشت حال

فردوسی نظم شاهنامه را حدود سالهای 370 یا 371 ه . ق شروع کرد و حدود سی و پنج سال، بی‏وقفه در انجام و اتمام این کار کوشش نمود. به عبارتی، او تمام هستی خود را وقف این کار کرد و با وجود چند تن از دوستانش که حامی او در انجام این کار ملی و ادبی بودند، همان طور که گفتیم، به روزگار پیری ثروت دوران جوانی را از دست داد و فقیر و تهیدست، باقی عمر را در بی‏چیزی و افلاس گذراند.

حماسه‏سرای بزرگ ایران در سال 411 ه .ق درگذشت. او را در شهر طوس در باغی که ملک خود او بود، به خاک سپردند.

از جزئیات زندگی حکیمی که عمر خود را به ایثار در تدوین و بازسازی شاعرانه سرگذشت پهلوانان اساطیری و حماسی ایران سپری کرد، آگاهی چندان دقیق و مستندی در اختیار نداریم، شاید بهتر این است که شرح زندگی او را در زندگی پهلوانان شاهنامه جستجو کنیم؛ پهلوانانی که زندگیشان در رویارویی با مرگ معنا می‏یابد؛ مگر نه این که او خود نیز یکی از همین پهلوانان بود�

شاهنامه، منظومه مفصلی است که حدوداً از شصت هزار بیت تشکیل شده است و دارای سه دوره اساطیری، پهلوانی و تاریخی است. دوره اساطیری شاهنامه، عهد کیومرث تا سلطنت فریدون را در بر می‏گیرد و دوره پهلوانی آن شامل قیام کاوه تا مرگ رستم است. قسمت تاریخی شاهنامه، شامل اواخر عهد کیان به بعد می‏شود که این قسمت نیز با افسانه‏ها و داستانهای حماسی آمیخته است.

به عنوان مهمترین مآخذ فردوسی در نظم شاهنامه، در درجه اول از شاهنامه ابومنصوری می‏توان نام برد. علاوه بر آن، داستانهایی که درباره رستم و خاندان گرشاسپ وجود داشته و راوی اغلب آنها، فردی به نام آزادسرو بوده است، و همچنین داستانها و روایاتی پراکنده که خود شاعر به صورت شفاهی از دیگران می‏شنید.

فردوسی بر پیرنگ منابع بازمانده کهن، چنان کاخ رفیعی از سخن بنیان می‏نهد که به قول خودش باد و باران نمی‏تواند گزندی بدان برساند و گذشت سالیان خللی در ارکانش وارد نمی‏کند.

در برخورد با قصه‏های شاهنامه و دیگر داستانهای اساطیری فقط به ظاهر داستانها نمی‏توان بسنده کرد؛ تأمل و دقت در آنها که گاه حتی به نظر، ساده می‏نمایند، بسیاری از حقایق وجود را بر ما آشکار می‏کنند. اساطیر، نمونه‏های نخستین و حقیقی اتفاقات جزئی و کلی در عالم واقعیت هستند و تنها آنان که صاحب تفکر و اهل اندیشه‏‏‏اند می‏توانند از ژرفای حقایق موجود در داستانهای اساطیری بهره‏مند شوند.

زبان قصه‏ای اساطیری، زبانی آکنده از رمز و سمبل است؛ چنان که بی‏توجهی به معانی رمزی اساطیر، شکوه و غنای آنها را تا حد قصه‏های معمولی تنزل می‏دهد و حکیم فردوسی توصیه می‏کند:

تو این را دروغ و فسانه مدان

به یکسان روش در زمانه مدان

از او هر چه اندر خورد با خرد

وگر بر ره رمز معنی برد

شاهنامه روایت نبرد خوبی و بدی است و پهلوانان، جنگجویان این نبرد دائمی در ناوردگاه هستی‏اند. جنگ فریدون و کاوه با ضحاک ظالم، کین خواهی منوچهر از سلم و تور، مرگ سیاووش به دسیسه سودابه و ... همه حکایت از این نبرد و ستیز دارند.

تفکر فردوسی و اندیشه حاکم بر شاهنامه همیشه مدافع خوبیها در برابر بدی وظلم و تباهی و تیرگی است. ایران که سرزمین آزادگان محسوب می‏شود، همواره مورد رشک و آزار و اذیت همسایگانش قرار می‏گیرد.

زیبایی و شکوه ایران، آن را در معرض مصیبتهای گوناگون قرار می‏دهد و از همین رو پهلوانانش با تمام توان از موجودیت این کشور و ارزشهای عمیق انسانی مردمانش که جنبه مقدس و دینی دارد، به دفاع برمی‏خیزد و جان بر سر کار خویش می‏نهند.

برخی از پهلوانان شاهنامه چونان نمونه‏های متعالی آدمی بر خاک هستند که عمر خویش را به تمامی در خدمت همنوعان خویش گذارده‏اند؛ پهلوانانی همچون فریدون، سیاووش، کیخسرو، رستم، گودرز و طوس از این دسته‏اند.

پهلوانان دیگری نیز همچون ضحاک و سلم و تور وجودشان آکنده از شرارت و بدخویی و فساد است؛ گویی مأموران اهریمنند و قصد نابودی و فساد در امور جهان را دارند. قهرمانان شاهنامه با مرگ، ستیزی هماره دارند و این ستیز نه رویگردانی از مرگ است و نه پناه بردن و کنج عافیت؛ بلکه پهلوان د رمواجهه و درگیری با خطرات بزرگ به جنگ مرگ می‏رود و در حقیقت، زندگی را از آغوش مرگ می‏دزدد.

زبان شعر فردوسی نه زبان تغزل است و نه زبان ند و نصیحت. اگر چه داستانهای او در نهایت به تمامی پند و مثل‏اند و شاعر در پایان اغلب داستانهایش بی‏اعتباری دنیا را فرا یاد خواننده می‏آورد و او را به بیداری و تنبه از غفلت روزگار می‏خواند؛ و چون هنگام سخن عاشقانه می‏رسد، به سادگی و وضوح و در نهایت در شأن شکوه و هیبت پهلوانان در این میدان گوی می‏زند.

نگاهی به اسکندرنامه نظامی در قیاس با شاهنامه، این حقیقت را بر ما نمایانتر می‏کند. شاعر عارف که ذهنیتی تغزلی و زبانی نرم و خیال‏انگیز دارد، در وادی حماسه را فراموش کرده است؛ حال آن که حکیم فردوسی حتی در توصیفات تغزلی در حد مقدورات و شأن زبان حماسه از تخیل و تصاویر بهره می‏گیرد و از ازدحام بیهوده تصاویر در زبان حماسی‏اش پرهیز می‏کند. تصویر در شعر فردوسی همواره در کنار تجسم وقایع قرار دارد. شاعر حماسی‏سرا با تجسم حوادث و ماجراهای داستان در پیش چشم خواننده او را همراه با خود به متن حوادث می‏برد؛ گویی خواننده، داستان را بر پرده سینما به تماشا نشسته است.

تصویرسازی و ترکیب‏بندی تخیل در اثر فردوسی چنان محکم و متناسب است که حتی اغلب توصیفات طبیعی درباره طلوع، غروب، شب، روز و ... در شعر او حالت و تصویری حماسی می‏یابند و ظرافت و دقت حکیم طوس در چنین نکاتی موجب هماهنگی جزئی‏ترین امور در شاهنامه با کلیت داستانها شده است. به این توصیفات شاعر از آفتاب دقت کنید:

چو خورشید از چرخ گردنده سر

برآورد برسان زرین سپر

پدید آمد آن خنجر تابناک

به کردار یاقوت شد روی خاک

چو زرین سپر برگرفت آفتاب

سر جنگجویان برآمد زخواب

و این هم تصویری که شاعر از رسیدن شب دارد:

چو خورشید تابنده شد ناپدید

شب تیره بر چرخ اشگر کشید

شاهنامه زبانی فاخر و مطنطن دارد. موسیقی در شعر فردوسی از عناصر اصلی شعر محسوب می‏شود. انتخاب وزن متقارب (فعولن فعولن فعولن فعول) که هجاهای بلند آن کمتر از هجاهای کوتاه است، موسیقی حماسی شاهنامه را چند برابر می‏کند.

فردوسی

علاوه بر استفاده از وزن عروضی مناسب، فردوسی با به کارگیری قوافی محکم و هم حروفیهای پنهان و آشکار، انواع جناس، سجع و دیگر صنایع لفظی تأثیر موسیقایی شعر خود را تا حد ممکن افزایش می‏دهد.

اغراقهای استادانه، تشبیهات حسی و القای حالات و نمایش لحظات طبیعت و زندگی از دیگر

مشخصات مهم شعر فردوسی است:

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

هوا نیلگون شد، زمین آبنوس

چو برق درخشنده از تیره میغ

همی آتش افروخت از گرز و تیغ

هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش

ز بس نیزه و گونه گونه درفش

از آواز دیوان و از تیره گرد

ز غریدن کوس و اسپ نبرد

شکافید کوه و زمین بر درید

بدان گونه پیکار کین کس ندید

چکاچاک گرز آمد و تیغ و تیر

ز خون یلان دشت گشت آبگیر 

 

 

برآمد برین روزگار دراز

به باغ بهار اندر آورد گرد

فریدون فرزانه شد سالخورد

شود سست نیرو چو گردد کهن

برین گونه گردد سراسر سخن

گرفتند پرمایگان خیرگی

چو آمد به کاراندرون تیرگی

دگرگونه‌تر شد به آیین و رای

بجنبید مر سلم را دل ز جای

به اندیشه بنشست با رهنمون

دلش گشت غرقه به آزاندرون

که داد او به کهتر پسر تخت زر

نبودش پسندیده بخش پدر

فرسته فرستاد زی شاه چین

به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین

که جاوید زی خرم و شادکام

فرستاد نزد برادر پیام

گسسته دل روشن از به گزین

بدان ای شهنشاه ترکان و چین

منش پست و بالا چو سرو بلند

ز نیکی زیان کرده گویی پسند

کزین گونه نشنیدی از باستان

کنون بشنو ازمن یکی داستان

یکی کهتر از ما برآمد به بخت

سه فرزند بودیم زیبای تخت

زمانه به مهر من اندر خورد

اگر مهترم من به سال و خرد

نزیبد مگر بر تو ای پادشاه

گذشته ز من تاج و تخت و کلاه

کزین سان پدر کرد بر ما ستم

سزد گر بمانیم هر دو دژم

به ایرج دهد روم و خاور به من

چو ایران و دشت یلان و یمن

که از تو سپهدار ایران زمین

سپارد ترا مرز ترکان و چین

به مغز پدر اندرون رای نیست

بدین بخشش اندر مرا پای نیست

بیامد به نزدیک توران خدای

هیون فرستاده بگزارد پای

سر تور بی‌مغز پرباد کرد

به خوبی شنیده همه یاد کرد

برآشفت ناگاه برسان شیر

چو این راز بشنید تور دلیر

بگو این سخن هم چنین یاد دار

چنین داد پاسخ که با شهریار

بدین گونه بفریفت ای دادگر

که ما را به گاه جوانی پدر

کجا آب او خون و برگش کبست

درختیست این خود نشانده بدست

بباید بروی اندر آورد روی

ترا با من اکنون بدین گفت‌گوی

هیونی فگندن به نزدیک شاه

زدن رای هشیار و کردن نگاه

فرستاد باید به شاه جهان

زبان‌آوری چرب گوی از میان

نباید که یابد دلاور شکیب

به جای زبونی و جای فریب

کجا آید آسایش اندر بسیچ

نشاید درنگ اندرین کار هیچ

برهنه شد آن روی پوشیده‌راز

فرستاده چون پاسخ آورد باز

به زهر اندر آمیخته انگبین

برفت این برادر ز روم آن ز چین

سخن راندند آشکارا و راز

رسیدند پس یک به دیگر فراز

سخن گوی و بینادل و یادگیر

گزیدند پس موبدی تیزویر

سگالش گرفتند هر گونه رای

ز بیگانه پردخته کردند جای

ز شرم پدر دیدگان را بشست

سخن سلم پیوند کرد از نخست

نباید که یابد ترا باد و گرد

فرستاده را گفت ره برنورد

نخستین ز هر دو پسر ده درود

چو آیی به کاخ فریدون فرود

بباید که باشد به هر دو سرای

پس آنگه بگویش که ترس خدای

نگردد سیه‌موی گشته سپید

جوان را بود روز پیری امید

که شد تنگ بر تو سرای درنگ

چه سازی درنگ اندرین جای تنگ

ز تابنده خورشید تا تیره خاک

جهان مرترا داد یزدان پاک

نکردی به فرمان یزدان نگاه

همه برزو ساختی رسم و راه

نکردی به بخشش درون راستی

نجستی به جز کژی و کاستی

بزرگ آمدت تیره بیدار خرد

سه فرزند بودت خردمند و گرد

کجا دیگری زو فرو برد سر

ندیدی هنر با یکی بیشتر

یکی را به ابر اندار افراختی

یکی را دم اژدها ساختی

برو شاد گشته جهان‌بین تو

یکی تاج بر سر ببالین تو

نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم

نه ما زو به مام و پدر کمتریم

برین داد هرگز مباد آفرین

ایا دادگر شهریار زمین

شود دور و یابد جهان زو رها

اگر تاج از آن تارک بی‌بها

نشیند چو ما از تو خسته نهان

سپاری بدو گوشه‌ای از جهان

هم از روم گردان جوینده کین

و گرنه سواران ترکان و چین

از ایران و ایرج برآرم دمار

فراز آورم لشگر گرزدار

زمین را ببوسید و بنمود پشت

چو بشنید موبد پیام درشت

که از باد آتش بجنبد ز جای

بر آنسان به زین اندر آورد پای

برآورده‌ای دید سر ناپدید

به درگاه شاه آفریدون رسید

زمین کوه تا کوه پهنای او

به ابر اندر آورده بالای او

به پرده درون جای پرمایگان

نشسته به در بر گرانمایگان

به دست دگر ژنده پیلان جنگ

به یک دست بربسته شیر و پلنگ

خروشی برآمد چو آوای شیر

ز چندان گرانمایه گرد دلیر

گران لشگری گرد او بر به پای

سپهریست پنداشت ایوان به جای

بگفتند با شهریار جهان

برفتند بیدار کارآگهان

یکی پرمنش مرد با دستگاه

که آمد فرستاده‌ای نزد شاه

بر اسپش ز درگاه بگذاشتند

بفرمود تا پرده برداشتند

همه دیده و دل پر از شاه دید

چو چشمش به روی فریدون رسید

چو کافور گرد گل سرخ موی

به بالای سرو و چو خورشید روی

کیانی زبان پر ز گفتار نرم

دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم

سزاوار کردش بر خویش جای

نشاندش هم آنگه فریدون ز پای

که هستند شادان دل و تن‌درست

بپرسیدش از دو گرامی نخست

شدی رنجه اندر نشیب و فراز

دگر گفت کز راه دور و دراز

ابی تو مبیناد کس پیش‌گاه

فرستاده گفت ای گرانمایه شاه

همه پاک زنده به نام تواند

ز هر کس که پرسی به کام تواند

چنین بر تن خویش ناپارسا

منم بنده‌ای شاه را ناسزا

فرستنده پر خشم و من بیگناه

پیامی درشت آوریده به شاه

پیام جوانان ناهوشیار

بگویم چو فرمایدم شهریار

شنیده سخن سر به سر کرد یاد

بفرمود پس تا زبان برگشاد

چو بشنید مغزش برآمد به جوش

فریدون بدو پهن بگشاد گوش

بباید ترا پوزش اکنون به کار

فرستاده را گفت کای هوشیار

همی بر دل خویش بگذاشتم

که من چشم از ایشان چنین داشتم

مرا دل همی داد این آگهی

که از گوهر بد نیاید مهی

دو اهریمن مغز پالوده را

بگوی آن دو ناپاک بیهوده را

درود از شما خود بدین سان سزید

انوشه که کردید گوهر پدید

همی از خردتان نبود آگهی

ز پند من ار مغزتان شد تهی

شما را همانا همین‌ست رای

ندارید شرم و نه بیم از خدای

 

اردیبهشت91

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۰۱
فاصله گلناری

شاهنامه

فردوسی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی