به آینده امیدوار باشید

لا تقنطوا من رحمه الله- ز گهواره تا گور دانش بجوی

به آینده امیدوار باشید

لا تقنطوا من رحمه الله- ز گهواره تا گور دانش بجوی

به آینده امیدوار باشید

وبلاگی درباره ی همه چیز ،عمومی- اجتماعی- جامعه- اخبار و...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آیت الله گلپایگانی» ثبت شده است

آیت الله گلپایگانی چلچراغ

صبح دوم فروردین سال 1342 هجری شمسی بود .ابر سیاهی آسمان شهر قم را پوشانده بود . باد سردی شاخه هایتازه شکفته ی درختان را در هم می پیچید. شهر سیاهپوش بود. بازارچه ی پر جنب و جوش شیخان در سکوتی ترسناک فرورفته بود. گاه و بیگاه غرش کامیونهای نظامی که نیمه شب وارد قم شده بودندسکوت خیابان ها را در هم می شکست. خورشید هر چند لحظه از لا به لای ابرهای سیاه سرک می کشید . زائران گروه گروه برای زیارت به طرف حرم حضرت معصومه (س) می رفتند. گاهی می ایستادند و اعلامیه هایی را می خواندند. آیت الله گلپایگانی مردم را به مناسبت شهادت امام صادق(ع) برای عزاداری به فیضیه فراخوانده بود. علما در گوشه و کنار شهر ، مجلس عزا برگزار کرده بودند. عده ای به سوی «یخچال قاضی» می رفتند تا خود را به خان ی آیت الله خمینی برسانند و در مجلس عزا شرکت کنند. شهر در غرق سربازان بود . ظهر نشده بود که این خبر در سراسر شهر پخش شد: «مزدوران شاه در منزل آیت الله خمینی قصد آشوب داشتند که با مقاومت روحانیون ناکام ماندند.»

شهر قم لحظه به لحظه شلوغتر می شد . مأمورانی که با اتوبوس و سواری وارد شهر می شدند ، یکراست به طرف مدرسه ی فیضیه می رفتند. کامیون های نظامی که روی آنها نوشته شده بود: «لشکر یک گار – گردان مخابرات» خیابانها را دور می زدند و به سوی حرم می رفتند. حرم و مدرسه ی فیضیه در محاصره ی نیروهای امنیتی بود. مردم دسته دسته از کنار مأموران می گذشتند و به طرف فیضیه حرکت می کردند. کماندو ها که لباس روستایی به تن کرده بودند در لابه لای جمعیت پراکنده می شدند و همراه با زائران و روحانیان در گوشه و کنار فیضیه جا می گرفتند . صحن وسیع فیضیه از جمعیت موج می زد . لحظه به لحظه به انبوه عزاداران افزوده می شد. همه منتظر آقا بودند ؛ اما هیچ کس از حادثه ای که قرار بود اتفاق بافتد خبری نداشت . هیچ کس نمی دانست که شاه به خاطر مخالفتهای علما با دربار دستور داده است که با قتل و غارت در فیضیه صدای آنها را خاموش کنند. روحانیان وطلاب در صف های منظم جلو جمعیت نشسته بودند . همه لباس سیاه به تن داشتند. سخنران با صلواتهای پی در پی جمعیت برخاست و روی منبر نشست.

حجه الاسلام آل طه که سخرانی توانا بود شروع به حمد و ثنای خدا کرد . اوبه سر و صداهای گوشه و کنار بی توجه بود و مردم را پند میداد. ناگهان ناشناسی سنگی به طرف او پرتاب کرد. سپس نعره ای از سمت چپ بلند شد و فریاد جاوید شاه همه را حیران کرد.پس از آن چند نفر نزدیک حوض با هم گلاویز شدند و مجلس به آشوب کشیده شد. مأموران به جان مردم بی دفاع افتادندو با مشتو لگد بر سر و صورت مردم کوبیدند.  ناله های دلخراش مردم در فضای وهم آلود، دیوارها را می لرزاند. بعضی با مأموران درگیر شدند. طلبه ی جوانی مشت محکمی بر دهان غریبه ای زد که فریاد زده بود: «جاوید شاه». دندان های مأمور شکست وفریادش بلند شد . البته ناله و فریاد از هر گوشه ای بلند بود. سخنران تلاش می کرد تا جمعیت را ساکت کند ؛ اما بی فایده بود. زائرانی که از شهرها وروستاهای دور دست آمده بودند، وحشت زده و حیران ، نمی دانستند چه کنند. مأموران عربده می کشیدند و با پنجه بکس و چماق ، مردم را کتک می زدند. مردم خشمگین هم با آنها درگیر می شدند. هر لحظه وضع آشفته تر می شد. هر کس تلاش می کرد تا چیزی بدست آورد و از خود دفاع کند .

آیت الله گلپایگانی

 

یکی از نزدیکان آیت الله گلپایگانی به شدت نگران بود ، چون می دانست که وی به سوی فیضیه می آید؛ اما اگر آقا به مجلس می آمد ، حتماً آسیب می دید . پس او به هر سختی که بود از مدرسه بیرون آمد با گامهای سریع از میان کامیونها گذشت و به سمت گذرخان راه کج کرد . با دیدن آقا که با جمعی از خیابان می گذشت، دلش فرو ریخت. جلو رفت. هنوز فریادهای مردم از فیضیه به گوش می رسید . ملتمسانه گفت : «آقا ، صلاح نیست شما به مدرسه بروید . وضع مدرسه آشفته است.»

آقا لحظه ای ایستاد . جیپی با سرعت به طرف خیابان چهار مردان می رفت. آقا نگاهی به گنبد طلایی کرد. بعد به سوی ماشینهای ارتشی و سربازان سر چرخاند. صورتهای مأموران از زیر کلاه آهنی دیده نمی شد. نوک سر نیزه هایشان برق می زد . دسته ای کبوتر هراسان از فیضیه دور می شدند. آقا سر از آسمان برگرفت و گفت :«نمی شود ما مردم را به کتک دعوت کنیم و خودمان فرار کنیم.»

بعد با گامهایی استوار به طرف فیضیه راه افتاد . وِلوِله ی جمعیت با دیدن آیت الله گلپایگانی فرو نشست . مأموران که ترسیده بودند ساکت شدند. لحظه ها به کندی می گذشت . سکوت، صحن مدرسه را فرا گرفته بود حجت الاسلام انصاری که سخنرانی زبردست و توانا بود سر رشته ی سخن را به دست گرفت. وی درباره ی زندگانی امام صادق(ع) شروع به صحبت کرد . سپس از فیضیه به عنوان «دانشگاه امام صادق» یاد کرد و از ستم هایی که به حضرت شده بود نالید. ناگهان صدای پر مهیب صلوات در مدرسه پیچید. به دمبال آن همهمه و فریادهای کماندوها مجلس را از هم پاشید . مردم پیوسته صلوات می فرستادند. سخنران مردم را به آرامش فراخواند؛ اما بی فایده بود. مأموران بی پروا نعره می کشیدند و ناسزا می گفتند و اطرافیانشان را کتک می زدند. از هر طرف فریادی به گوش می رسید . غروب دلهره آوری بود. سخنران که از رفتارهای خشونت آمیز دژخیمان به تنگ آمده بود، فریاد زد: «آی مردم! ای مسلمانهایی که از صدها فرسنگ راه به این شهر مقدس آمده اید ! وقتی به شهر و دیار خود بازگشتید، به همه بگویید که دیگر به روحانیت اجازه ی ذکر مصیبت برای رئیس مذهب جعفری را نمی دهند.»

سپس پایین آمد. یکی از مأموران سبیلو که عربده می کشید، جلو رفت و ناگهان میروفون را گرفت و گفت :«به روح پر فتوح اعلا حضرت فقید، رضا شاه کبیر صلوات.»

سکوت مدرسه را فرا گرفت. طلبه ی جوانی فریاد زد :«خفه شو ،مردک بی شرم.»

بلندگو قطع شد و مجلس به هم ریخت. سپس عربده های مستانه وناله های دلخراش مدرسه را فرا گرفت .مأموران عربده کشان وارد حجره ها می شدند . همه جا در تعقیب طلبه ها بودند . آنها را از اتاقها بیرون می آوردند و زیر ضربات مشت و لگد می گرفتند و به داخل مدرسه یا رودخانه ی پشت مدرسه پرت می کردند. ناله های گوش خراش از هر سو شنیده می شد . ترس و وحشت بر همه جا سایه انداخته بود . بوی دود و خون از صحن مدرسه به مشام می رسید . کماندوها با شکستن شاخه های درختان به جان روحانیون افتاده بودند . آنها را کتک می زدند و ناسزا می گفتند. حجره های مدرسه یکی پس از دیگری ویران می شد. کتابها و قرآنها در میان شعله های آتش می سوختند. آه و ناله ی زخمی ها از چهار طرف به گوش می رسید .سرکرده ی آنها که فردی به نام سرهنگ مولوی بود و دست کشهای سفیدی به دست داشت ، با اشاره ی انگشت مأموران را رهبری می کرد . یکباره کماندوها به حجره ی آیت الله گلپایگانی حمله کردند؛ اما مردم و روحانیون جلو آنها را گرفتند. هر کسی به گونه ای تلاش می کرد تا کماندوها را دور کند. چند نفر از پشت بام سنگ وپاره آجر پرتاب می کردند. پرندگانی که هر غروب روی درختان سرو و بید به استراحت مشغول بودند مضطرب از این طرف به آن طرف می پریدند و دور مدرسه چرخ می زدند. آنها هم با فریادها وناله های مردم هم نوا شده بودند. لحظه به لحظه مقاومت مردم بیشتر می شد. عده ای خود را به ایوان می رساندند. چند نوجوان با سنگ و آجر از پشت بام، امان مأموران را بریده بودند . سرهنگ مولوی که احساس می کرد هر لحظه بر جمعیت خشمگین و خروشان افزوده می شود مخفیانه در میان هیاهوی مردم بیرون رفت. به دنبال او مأموران پا به فرار گذاشتند.

ساعتنی بعد فیضیه ی غرق در خون آرام شد . فقط صدای ناله های زخمی ها به گوش می رسید. همه جا بوی خون و دود بود و جنازه های بیهوش و بیجان در گوشه و کنار افتاده بودند. حجره ها ویران شده بود. کتابهای نیمه سوخته ،سماور، قابلمه و.... حیاط مدرسه را پر کرده بود . کفشهای بی صاحب ،عمامه های سیاه و سفید، وسایل ساده ی طلبه ها در گوشه و کنار دیده می شد. گریه ی بعضی که آقا را صدا می زدند فضا را غمگینتر می کرد. هیچ کس نمیب دانست چه بلایی سر مرجع شیعیان آمده است. طلبه ی جوانی بیا دست شکسته به درخت سروی تکیه داده بود و آقا را صدا می زد . همه نگران حال او بودند.

خبر حمله ی مأموران شاه زودتر از همه جا به خانه ی امام خمینی رسید. سپس شهر را فرا گرفت. چهره ی امام با شنیدن این خبر غمگین شد. امام بر خاست تا به فیضیه برود. وارد حیاط شد؛ اما کسانی که برای نگهبانی از امام در حیاط جمع شده بودند نمی گذاشتند که وی بیرون برود. التماس می کردند و با چشمانی گریان می گفتند :«خطر دارد . وظیفه ی ماست که از جان شما محافظت کنیم. ساواکی ها همه جا هستند و قصد دارند شما را بکشند.»

اما امام اصرار می کرد که خارج شود . مردم صف کشیده بودند و نمی گذاشتند بیرون برود. امام با بغضی در گلو فریاد زد :«من باید به فیضیه بروم وببینم بر طلبه هایم چه می گذرد.»

سپس از اطرافیان خواست که به عیادت مجروحان بروندو به آنها کمک کنند. از آن طرف فیضیه آرام آرام خلوت می شد . شایعه ی حمله ی مأموران به خانه ی امام عده ای را به آنجا کشانده بود. شب با گامهای تندش پرده ی غم و اندوه را بر سر شهر می گشید. شب بود و وحشت حمله ی دوباره ی کماندوها . وقتی همه مطمئن شدند که مأموران رفته اند، آیت الله گلپایگانی بیرون آمد . آپار خشم و اندوه بر چهره ی وی نمایان بود. او از رفتار مأموران خشمگین و از بلایی که سر غزتداران بی دفاع آمده بود، غمگین بود. با ناراحتی از فیضیه بیرون رفت . تا وقتی به خانه رسید فرزندش سید مهدی را صدا زد . حتی لحظه ای روحانیان و مردم بیچاره از یادش نمی رفتند. از او خواست تا هر چه زودتر به بیمارستانهای شهر سرکشی کندو از حال زخمی ها جویا شود.

ساعتی بعد که سید مهدی ناراحت برگشت و خبر آورد :«هیچ بیمارستانی زخمی ها را نپذیرفته است!.» قلب آقا مالامال از اندوه شد . ساواک دستور داده بود که هیچ پزشکی زخمی ها را مداوا نکند. آیت الله گلپایگانی فوری از فرزندش خواست که زخمی ها و آسیب دیدگان را به خانه ی خود بیاورند. سپس به دنبال چند پزشک فرستاد تا بیایند و آنها را درمان کنند.

مدتی بعد از این ماجرا وی تصمیم گرفت برای رفاه حال روحانیان و مردم بیمارستانی تأسیس کند. چند ماه بعد دستور داد تا سنگ بنای آن را نهادند. پس از تأسیس هم هر چهارشنبه به عیادت بیماران می رفت. امروزه بیمارستان آیت الله گلپایگانی یکی از مجهزترین بیمارستان های استان قم است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۰۰:۲۷
فاصله گلناری