خیراً کتابی با عنوان محمد رسول الله (ص) به چاپ رسید. روی این کتاب نام لئوتولستوی به عنوان نویسنده کتاب و عطا ابراهیمی راد به عنوان مترجم آمده است.
این کتاب تلاشی برای به دست آوردن دیدگاه های نویسنده بزرگ روس درباره اسلام است.
بخشی از آن ترجمه ی برخی روایات پیامبر اکرم (ص) به قلم تولستوی است. این مجموعه حدیث در کتابی که یک هندی مسلمان نوشته بوده، وجود داشت و تولستوی آن را به زبان روسی ترجمه نمود.
همچنین چند نامه در این کتاب درج شده است که نشانگر دیدگاه تولستوی نسبت به اسلام است.
کتاب یاد شده مشتمل بر یک مقدمه از هاکان آل بایراک رییس کانون نویسندگان ترکیه است که از مترجم این اثر فارسی تشکر کرده است.
مقدمه ی دیگر کتاب به قلم آقای ابراهیمی راد است. وی می نویسد: سال گذشته وقتی در جمع کانون نویسندگان و شاعران ترک در شهر آنکارا خبر مسلمان شدن تولستوی را شنیدم، موضع وی را باور نکردم و به جست و جوی دلایل ادامه دادم تا آن گاه که این کتاب را به من نشان دادند. عنوان آن رساله ی گمشده ی تولستوی بود.
مترجم این کتاب از روسی به ترکی راسیح ییلماز است. نویسنده ی این کتاب حدیثی، عبدالله سهروردی است که تولستوی آن را به روسی ترجمه کرده است.
آنچه در این جا انتخاب کرده ایم؛ نامه ی یک مادر برای تولستوی است که درباره ی مسلمان شدن فرزندانش با وی مشورت می کند.
تولستوی پاسخ وی را با یک مقایسه ی جالب میان اسلام و مسیحیت می دهد.
اواخر زمستان 1909 میلادی مادر خانواده یلنا وکیلاوا از تفلیس در نامه ی خود به تولستوی می نویسد:
استاد بزرگ و دوست داشتنی؛ آقای لئو تولستوی!
در ابتدای نامه به دلیل اتلاف وقت با ارزش شما و همین طور مشغول کردنتان برای مطالعه این نامه معذرت می خواهم. می دانم که انسان های بسیار زیادی؛ همانند من از شما سؤالاتی می کنند و به رغم این که به موضوع فوق کاملاً اشراف دارم، من نیز وقت شما را گرفته و پرسش خود را مطرح می کنم. دلیل این پرسش آن است که زندگی پرفراز و نشیب در برابر من مسأله ای را قرار داده است که از حل آن ناتوان؛ از این رو به صورت خلاصه آنچه را از شما می خواهم توضیح می دهم.
من زنی 50 ساله و مادر سه فرزندم. همسر من مردی مسلمان است، اما عقد و ازدواج ما مطابق آداب و آیین اسلام جاری نشده است و طبق قوانین موجود به صورت قانونی زن و شوهر می باشیم. فرزندان مشترک ما پیرو دین مسیح هستند. دخترم 13 سال دارد. یکی از پسرهایم 23 سال و در انستیتوی تکنولوژی پترزبورگ تحصیل می کند. پسر دیگرم 22 ساله است و در مدرسه نظامی آلکسیوی، مسکو در حال گذراندن دروس است. پسرانم برای گرویدن به دین پدری خود از من اجازه می خواهند. من چه می توانم بکنم؟ می دانم طبق قوانین جدید مملکت، این امر ممکن است و از سویی رفتار دولت را نسبت به خارجیانی؛ همچون ما به خوبی می دانم. این اندیشه ی پسرانم به دلایل کوچک، یا درگیری های خانوادگی نیست. از طرفی دلایل مالی و نیز رسیدن به مقاماتی سبب این اندیشه در آن ها نشده است، ولکن چیزی که بسیار نمایان است آن که آنان به دلیل تاتار بودنشان می خواهند به مردم خود که همواره در تاریکی و جهالت بوده اند، یاری کنند. به نظر آن ها اگر بخواهند با مردم خود همپا و برابر باشند باید مسأله دینی خود را حل کرده و مانند آن ها مسلمان باشند، اما هراس من از این جا شروع می شود که می ترسم با تفکری که دارم برای آن ها الگویی غلط باشم. با این درد روزها و شب ها را می گذرانم. آه! ای کاش می توانستم دردهایی را که در زندگی کشیده ام برای شما بیان کنم... من مادری هستم که دیوانه وار فرزندان خود را دوست دارد و هم اینک که برای شما نامه می نویسم، چشمانم پر از اشک است. کم کم دارم عقل خودم را از دست می دهم و چاره ای به غیر از نوشتن به شما پیدا نکرده ام. فقط شما هستید که با ذکاوت و دانش خود می توانید راهگشای این مشکل من باشید. با همه این ها این درد من می تواند برای شما بسیار معمولی و ساده باشد. ولی باور کنید حتی عنوان این درد به من اضطرابی بیش از اندازه می دهد.
آقای تولستوی! شما در هیچ برهه ای از زندگی به اشخاصی مانند ما که انسان هایی کوچک هستیم، پشت نکرده اید و همواره توصیه های خود را بدرقه اشخاصی مانند ما کرده اید؛ به این دلیل برای من بسیار روشن است که از فکر خود مدد گرفته و جسارت آن را یافتم تا برای شما بنویسم. مرا با سخنان تسلاّ دهنده خود آرام کنید. بسیار معذرت می خواهم که وقت گران بهای شما را گرفتم، ولی باور کنید که این را تنها به خاطر عشق مادری نسبت به فرزندانم انجام داده ام.
کسی که با تمام قلبش به شما ایمان دارد؛ یلنا یفسیموونا وکیلاوا.
تولستوی در تاریخ 15 مارس 1909 در پاسخ به نامه ی وی می نویسد:
به خانم یلنا یفسیموونا وکیلاوا:
لازم است که از تمام پسران شما مبنی بر کمک به مردم تاتار در این جا تشکر و تقدیر بسیار کرد. در امتداد و به موازات این خواست انسانی گرایش آن ها به دین اسلام و تابعیت از آیین محمدی نیز بسیار ضروری است. نباید فراموش کرد با این که دولت، آزادی دین را برای مردم روا داشته است و اینک از هیچ کس بابت گرایشش به دین سؤال، یا مؤاخذه نمی شود، ولی آنان که به دین اسلام منسوب هستند و باید خود در مورد آیین و قوانین و آداب دین دانستنی های خود را منتقل کنند. در همین رابطه باید گفت: پسران شما که از دین قبلی خود؛ یعنی مسیحیت دست کشیده اند و مسلمان شده اند، مجبور به ارائه ی دلایل به دیگران نیستند و این خواست منطقی و خصوصی آن هاست و مسأله ای است بین آن ها و خدایشان. نباید احساس شرم، یا گناه در مورد این انتخاب به خود راه دهند.
در مورد این که دین اسلام و تعلیمات محمدی در مقابل مسیحیت بسیار باارزش تر و دارای مقامی والاتر است و خصوصیات بیشتری دارد و این که فرزندان شما در راه این تفکر آسمانی خدمت می کنند با تمام قلبم با آن ها هم فکر بوده و به آن ها تبریک می گویم.
هم اینک کسی که این سطور را برای شما می نویسد، یک مسیحی است و با این که به تعلیمات مسیحیت سال های بسیار عادت کرده ام باید بگویم که دین اسلام و تعلیمات محمدی با تمام خصوصیاتش و آن چنان که در ظاهر دیده می شود، بسیار بسیار از مسیحیت کامل تر و با ارزش تر می باشد. حداقل خصوصیات ظاهری دین اسلام با مسیحیت اصلاً قابل قیاس نیست. اگر بر فرض مثال برای هر انسانی این امکان وجود داشت که در میان دو دین اسلام و مسیحیت یکی را برگزیند و خدای خود را با آن دین پرستش نماید، باید ابتدا فکر می کردیم که پرستش کلیسا، ایمان به حضرت مریم و پرستش او، پرستش غیر خدا و ایمان به خداوند همه با هم امکان ندارد و این چندگانی در پرستش مخالف دین توحیدی است. در صورتی که در مقابل آن دین اسلام وجود دارد که در آن تنها پرستش خدا است و بس. و همین دلیل است که دین اسلام را نسبت به مسیحیت برتر می کند و هر انسانی که عقل سلیم و هوش نیکو دارد در این انتخاب حتماً باید اسلام را برگزیند، نه دین دیگری را.
برای فرد فرد آدم ها که در دنیا زندگی می کنند دین وظیفه ای دارد و با آن شعور دینی است که انسان ها رشد بیشتری می کنند و مانند هر آنچه در زندگی می بینیم آدم ها نیز باید بلوغ خود را مدیون دین بدانند.
در رأس دین اسلام حضرت محمد(صلی الله علیه و آله ) وجود دارد که در تعلیمات خود اساس تمام ادیان مقدس را دارد و با خیلی از حقایق دین مسیحیت نیز همگام و نزدیک است؛ زیرا پایه ادیان الهی خداست. تعالیم ادیان نیز در جهت تشویق انسان ها در ایمان به خداست؛ بنابر این آنچه این تبلیغ و وظیفه را بهتر به انجام برساند، احترام بیشتری خواهد داشت و آن دین اسلام است.
مرا ببخشید که این چنین مفصل و طولانی می نویسم، دلیل آن است که شما عقاید مرا دانسته و آن ها را به پسران خود منتقل کرده و آن ها را در مسیر تعالی راهبر باشید. ماهیت اصلی دین حقایق است، حقایقی که بر تاریکی ها پرتو افکنده و زیباترین کاری که انسان ها می توانند انجام دهند، ایمان به این حقایق و در کل به دین است. اگر فرزندان شما وظایف خویش را همانند وظیفه ای انسانی و خانوادگی انجام دهند زندگی پر از آرامش و نیکویی می شود.
این جانب نمی دانم که فرزندان شما دانش و دانستنی های مربوط به ادیان و به خصوص اسلام را تا حدی می دانند، یا اصلاً اطلاعی از آن ندارند. جواب این پرسش هرچه باشد، فرقی نمی کند؛ زیرا کتاب ها و منابعی هست که به فرزندان شما در هر چه بهتر شناخت ادیان و خصوصاً اسلام یاری خواهد رساند، ولی فراموش نکنیم که بعضی روش ها وجود دارد که با نام اسلام یا دین، انسان را به راه غلط رهنمون می کند. یکی از این ها بهاییت است که ابتدا با نام اسلام در ایران ظهور کرد و بعد به سرزمین های آسیای صغیر آمد و در آن جا بازوهای خود را تقویت نمود... بهایی ها کعبه را به عنوان قبله قبول ندارند و جایی را که بهاءالله در آن ساکن است به عنوان قبله پذیرفته اند. دو کتاب مقدس به نام بیان و اقدس دارند که به آن ها اقتدا می کنند. این باور باطل است و از سوی هیچ کس نباید مورد پذیرش قرار گیرد.
دین دیگری که از آن به نام اسلام باید دوری کرد آیینی است که ابتدا در شهر کازان ظهور کرده است و مریدان و طرفداران آن خود را واسیوویچها نام نهاده اند؛ یعنی قشون خداوند. این ها نیز در ابتدا خواسته اند باورهای خویش را در قالب های انسانی و باور به دوستی بنا کنند، اما با این تصورات و باورها دشمنی کرده اند و پیروی از آن ها با هر نامی چون اسلام، یا دین دیگر خطاست.
اگر افکار من حداقل موجب نادیده گرفتن ایده های غلط باشد، خیلی خوشحال می شوم و در خاتمه از شما، یا فرزندانتان خواهش می کنم مرا در جریان فعالیت های خود قرار داده، بدین وسیله مرا ممنون و خوشحال نمایید.
تولستوی# «سعادت را میتوان در اِزای درد و خستگی، ارزان بهدست آورد.» * دفترهای خاطرات، ۱۸۸۴ # «عشقورزیدن کافیست، آنگاه همهچیز لذتبخش است.» * دفترهای خاطرات، ۱۹۱۰ # «قدرت از آن ِ خلقی است که کار میکند و اگر تاکنون از قید یوغ اسارت رهایی نیافته، بهدلیل فرورفتن در یک خواب مصنوعی (هیپنوتیزم) است. بیدارکردن او ضرورتیست بنیادین و مبرم.» * دفترهای خاطرات، ۱۸۹۸ # «مالکیت زمین از اهمیت خاصی برخوردار است. چنانچه مقرر گردد که زمین متعلق به هیچکس نباشد مگر آنکس که روی آن کار میکند، آنگاه میتوان آزادی ِ پایدار را تضمین کرد.» * دفترهای خاطرات، ۱۹۰۱ # «موسیقی، تندنویسی ِ احساسات است.» * سخنرانی، ۱۲ ژوئن ۱۹۰۵ # «هرآنچه بهژرفنا سقوط کند، تا مرز شفافیت قابل وضوح است.» * دفترهای خاطرات، ۱۸۹۹ # «هرجا که محتوا وجود داشته باشد، اشکال نیز خودبهخود آنرا دربر میگیرند.» * دفترهای خاطرات، ۱۸۹۶ # «هرگاه به مدرسه قدم میگذارم، با مشاهده چهرههای کثیف و تکیده، موهای ژولیده، و برق چشمان ِ این کودکان فقیر، دستخوش ناآرامی و انزجار میشوم و همان حالتی بهمن دست میدهد که بارها از دیدن شرابخواران مست، بر من مستولی شدهاست. ای خدای بزرگ! چگونه میتوانم آنها را نجات دهم؟ نمیدانم به کدامین یک کمک کنم. من آموزش و پرورش را فقط برای تودهها میخواهم و نه کسی دیگر، مگر بتوانم پوشکینها و لومونوسفهای آینده را از غرق شدن رهایی بخشم.» * نامه به یکی از خویشاوندان # «هنگام مطالعه، بهدقت میتوان اندیشید.» * دفترهای خاطرات، ۱۸۵۷ # «هیچ پدیدهای تحت تأثیر ِ سنتگرایی، بهاندازه قلمرو هنر آسیب پذیر نیست.» * دفترهای خاطرات، ۱۸۹۶ # «یک گلولهی برف را نمیتوان به یک لحظه آب کرد. حدّ زمانی ِ معینی هست که هرقدر هم که بر مقدار حرارت بیفزاییم برف تندتر از آن آب نمیشود. به عکس، هر قدر بر مقدار حرارت افزوده شود برف باقیمانده سختتر میشود.» * جنگ و صلح، جلد۴ ، ص۱۲۳۹ [۱] # «یکی از نافذترین عوامل در اجرای خواب مصنوعی (هیپنوتیزم) - بهلحاظ تاثیر ظاهری در روح و روان انسان - آرایش و پیرایش است، انسانها بهدرستی بهاین موضوع پیبردهاند. از این جا است که نقش اونیفورمهای ارتشی و ردای کشیشان آشکار میگردد.» * دفترهای خاطرات، ۱۸۹۶ # «هنر، کاردستی نیست بلکه انتقال احساسی است که هنرمند تجربه کرده است.» * هنرچیست؟ # «ورونسکی در آن نگاه کوتاه فرصت یافت سرزندگی سرکوفتهای را که بر چهرهاش جولان میداد و میان دو چشم برّاقش جابجا میشد و آن لبخند ناچیزی را که به لبش انحنا میداد دریابد.» * آنا کارنینا # «شگفت آور است که توهم یکسان پنداشتن زیبایی و نیکی تا چه حد نیرومند است.» * سونات کرویتزر # «در زندگی وضعی نیست که انسان نتواند به آن خو بگیرد، به ویژه هنگامی که ببیند همه اطرافیانش آن را پذیرفته اند.»
تولستوی، لئو نیکولایویچ Tolstoy, Lev Nikolayevich رماننویس و ادیب روسی (1828-1910) لِف (لئو) تولستوی در خانوادهای اشرافی و ثروتمند در دهکده یاسنایا پالیانا Yasnaya Polyana در 160 کیلومتری جنوب مسکو زاده شد، مادرش را در دو سالگی و پدرش را در نه سالگی از دست داد و به وسیله افراد دیگر خانواده و زیر نظر مربیان خارجی تربیت یافت. از منش و خوی نجیبزادگان برخوردار شد و به سبب رفاه و ثروت به لذتهای زندگی دل بست. در 1844 در دانشگاه "قازان" Kazan به تحصیل زبانهای شرق و حقوق پرداخت و در 1847 بیآنکه مدرکی به دست آورد دنباله تحصیل را رها کرد و پس از تقسیم املاک خانوادگی به عیاشی پرداخت، اما روحیه ناآرام، او را به تجربههای گوناگون و متضاد کشاند. در 1851 به ارتش قفقاز وارد شد و در دفاع از شهر سواستوپول Sevastopol شرکت کرد. اولین اثر ادبی تولستوی به این دوره تعلق دارد. اثری سه بخشی که بخش اول آن به نام "کودکی" Detstvo در 1852 انتشار یافت، بخش دوم آن به نام "نوجوانی" Otrochestvo در 1854 و بخش سوم با عنوان "جوانی" Jumost در 1857. این اثر در واقع زندگینامه نویسنده است که او را در چهره قهرمان کتاب تجسم میدهد، گاه لحظههای زندگی و گاه اندیشهها و عقاید او را بیان میکند. زندگی پسر جوانی از کودکی تا جوانی پیش چشم گذارده میشود، بیآنکه با پیچ و خمهای داستانی بیامیزد. نکته جالب توجه در این اثر تحلیل عمیقی از روح کودک است که در خلال آن اطلاعات گرانبهایی از شخصیت تولستوی به دست میآید. این اثر به سبب صداقت و قدرت نویسندگی و طراوت کلام بلافاصله پس از انتشار با موفقیت بسیار همراه گشت. تولستوی پس از آن در کتاب دیگری با عنوان "قصههای سواستوپول" Sevastopolskie Razskazy (1855) زندگی خود را میان افسران ارتش، دلاوریهای سربازان و دفاع رشیدانه آنان را از شهر سواستوپول بیان میکند. این اثر تولستوی را به عنوان یکی از بزرگترین نویسندگان روسی به مردم شناساند. در 1855 پس از سقوط شهر سواستوپول تولستوی به سنپترزبورگ رفت، مورد استقبال فراوان قرار گرفت و از آنجا به ملک شخصی در یاسنایا پالیانا بازگشت و از ارتش کنارهگیری کرد. داستان "بوران" Metel’ (1856) شب پرهیجانی را در میان برف و در کالسکه سرگشتهای وصف میکند و با بینش دقیق و هنرمندی خاص،

خاطرات دوره کودکی را که به هنگام سفر از ذهن مسافر خوابآلود و نگرانی میگذرد، با سبکی شفاف و گویا شرح میدهد. بوران از بهترین آثار جوانی تولستوی به شمار میآید. تولستوی در این سالها دوباره به اروپا سفر کرد و در بازگشت، به هنگامی که فرمان آزادی غلامان و دهقانان از طرف تزار صادر شد در ملک خود مدرسهای برای کودکان روستایی تأسیس کرد و برای آنان قصههای خواندنی بسیار نوشت که شاهکار سادگی و صراحت به شمار میآید. در 1862 تولستوی با دختر یکی از همسایگان به نام سوفیا Sofya که از پیش به او دل بسته بود، ازدواج کرد و اولین دوره زندگی مشترک را با نیکبختی و کامرانی گذراند که بعدها در کتاب "آنا کارنینا" به صورت زوج خوشبخت منعکس شده است. در 1862 کتاب "قزانها" Kazaki منتشر شد که آن نیز حوادث زندگی نویسنده است به هنگام اقامت در خط دفاعی قفقاز. این اثر چه از نظر هنری، چه از نظر بیان اصول عقاید تولستوی شاهکار کوچکی به شمار آمد که نویسنده در آن مانند روسو زندگی ساده را در دل طبیعت میستاید و کراهت خود را از مظاهر تمدن آشکار میسازد. تولستوی در سفر دوم به اروپا شاهد مرگ برادرش بود که از بیماری سل درگذشت. منظره مرگ برادر پس از روزهای دردناک احتضار، تأثیر هولناکی در تولستوی برجای گذاشت و موجب تحریک فکریش میان دو قطب مرگ و زندگی و الهامبخش او در ترسیم چهره وحشتناک مرگ در آثار مهمش چون "جنگ و صلح" Voyna i Mir (1864-1869) و "آناکارنینا" Anna Karenina در 1877 گشت. جنگ و صلح بزرگترین رمان در ادبیات روسی و از مهمترین آثار ادبی جهان به شمار میآید. تولستوی در این اثر مهم به شیوهای بسیار کامل و برمبنای احساس بشردوستانه، حوادث اساسی زندگی را مانند تولد، بلوغ، ازدواج، کهولت، مرگ و جنگ و صلح بیان کرده است. این حوادث از طرفی بر زمینه وقایع بزرگ تاریخی آغاز قرن نوزده و لشکرکشی ناپلئون به روسیه و جنگ اوسترلیتز و حریق مسکو قرار گرفته است و از طرف دیگر تاریخ و جریان زندگی دو خانواده اشرافی روسیه را که بعضی از افراد آن با خود تولستوی مشابهتهایی دارند، شرح میدهد. عظمت کتاب جنگ و صلح علاوه بر وسعت موضوع و کمال هنرمندی در بیان نکتههای فلسفی و اخلاقی نهفته است که از جنبه روسی و در عین حال جهانی برخوردار است. در نظر تولستوی تنها روحیه نافذ سرداران و رهبران جنگ یا فنون جنگی نیست که در وقایع مهم تاریخی باید مورد توجه قرار گیرد، بلکه روح توده مردم و نیروی اراده افراد است که در جهادی مشترک و مداوم متمرکز میشود و موجب پیروزی میگردد. به عقیده تولستوی این وحدت در کاملترین شکل در روح ملت روس وجود دارد. مسأله دیگر مربوط به مرگ است و ایمان تولستوی را به این نکته نشان میدهد که مرگ به خودی خود قسمتی طبیعی از زندگی است. کتاب جنگ و صلح از طرف منتقدان چون حماسهای بزرگ مورد ستایش فراوان قرار گرفت و با شیفتگی مردم روبرو گشت، حتی داوران بسیار دقیق و سختگیر از بحث درباره ارزش آن ناتوان ماندند. تولستوی با وجود شهرت و افتخاری که در این دوره نصیبش گشت، به اضطرابی روحی دچار شد که هرگز از آن رهایی نیافت. خود او درباره تغییر حالش مینویسد: «دوست میداشتم، مورد مهر و محبت قرار گرفته بودم، فرزندان خوب داشتم و از سلامت و نیروی جسمانی و روحی برخوردار بودم و مانند دهقانی قادر به درو و ده ساعت کار بلاانقطاع و خستگیناپذیر بودم. ناگهان زندگیم متوقف شد، دیگر میلی در من وجود نداشت، میدانستم که دیگر چیزی نیست که مورد آرزویم باشد، به گرداب رسیده بودم و میدیدم که جز مرگ پیش رویم چیزی قرار ندارد، من که آنقدر تندرست و خوشبخت بودم، احساس کردم که دیگر نمیتوانم به زندگی ادامه دهم.» تولستوی از آن پس در ورای هرچیز عدم را میدید و تحت تأثیر این ضربه روحی، همه چیز در نظرش رنگ باخت، حساسیت و بستگیش به چیزهای پرلطف زندگی، ناگهان به نفرت بدل شد و پیوسته تحت تلقین این اندیشه قرار گرفت که باید ساده زندگی کند و به مردم نزدیکتر شود. در ژانویه 1872 در ایستگاه راهآهن، زن جوانی خود را زیر چرخهای قطار انداخت. بعدها معلوم شد، عشقی ناکام علت این خودکشی بوده است. تولستوی که شاهد جسد غرق در خون زن زیبا بود، کوشید تا زندگی آن تیرهروز را که قربانی شهوت و لذت جسمانی شده است، پیش چشم آورد. مدتها با اضطراب درباره این صحنه پرشور میاندیشید و در ذهن خود موضوع داستانی را آماده میکرد که منجر به خلق رمان آناکارنینا گشت. داستان پردهای نقاشی است از دنیای طبقه اشراف و تحلیلی روانی از گروههای مختلف افراد انسانی. آناکارنینا زنی جوان از طبقه ممتاز جامعه است که بدون عشق با کارمندی عالیمقام ازدواج کرده و در خلال زندگی مشترک، عشق واقعی را در وجود جوانی به نام ورونسکی Vronsky یافته است. تحرک داستان به جریان مراحل مختلف این عشق بستگی مییابد. از طرفی مبارزه با نفس در راه وفاداری به شوهر و فرزند و از طرف دیگر چیرگی عشق که به فرار وی با جوان میانجامد و سرانجام نگرانی و پشیمانی و اقرار به گناه که نشانه شرافتی بود که هنوز در قعر وجودش جای داشت و همین امر سبب خودکشیش گشت. تولستوی مرگ آنا را در نتیجه عدم قدرت او در مبارزه با جامعه دانسته است. در کتاب آنا کارنینا زوج خوشبختی را نیز وارد داستان میکند تا تعادل رمان حفظ شود. این زوج خوشبخت معرف زندگی سعادتمندانه خود نویسنده و همسرش است. رمان آنا کارنینا مردمپسندترین رمان تولستوی به شمار آمد و با ستایش و موفقیت فراوان همراه گشت، اما تولستوی از این امر احساس خشنودی نکرد و نوشت: «هنر دروغی بیش نیست و من دیگر نمیتوانم این دروغ زیبا را دوست داشته باشم.» در 1879 تغییر عقیده مذهبی تولستوی به حد کمال رسید. وی به این مسأله پی برد که قوانین مذهبی و کلیسایی با اندیشههایش تطابق ندارد و در کتاب "اعتراف" Ispoved (1882)، سرخوردگی پیاپی خود را از زندگی آمیخته به لذت، مذهب قراردادی، علم و فلسفه بیان میکند و تغییر روحی خود را در نوعی عرفان و زهد و ترک لذات دنیوی نمایان میسازد و تنها لذت را در عشق به افراد انسانی و در سادگی زندگی روستایی میداند. از آن پس خود را به صورت دهقانان درآورد، لباس آنان را در بر کرد و زندگی ساده برگزید، حتی به گیاهخواری دست زد. "سونات کریتزر" Kreytserova Sonata (1889) سرآغاز سومین دوره زندگی تولستوی به شمار میآید، دورهای که تحت تسلط بحران عمیق مذهبی و اخلاقی قرار گرفته است. این اثر از برجستهترین آثار این دوره است. قهرمان داستان با دختر جوانی ازدواج میکند و بلافاصله متوجه میشود که میان او و همسرش جز رابطه جنسی رابطه دیگری وجود ندارد، پس زندگیشان رو به سردی میرود، تا آنکه زن با نوازنده جوانی آشنا میشود و سونات بتهوون که این دو عاشق با شور بسیار آن را اجرا میکنند، بر علاقهشان میافزاید، کمکم حسادت در روح شوهر رخنه میکند و سراسر زندگیش را آشفته میسازد تا روزی که از راه میرسد و جوان را در کنار زن خود میبیند و در حالی نامتعادل با کارد زنش را میکشد و به زندان میافتد. نویسنده چنین نتیجه میگیرد که ازدواجی که تنها براساس جاذبه جنسی و از روی شهوت باشد، هیچگونه تفاهم و عطوفتی به وجود نخواهد آورد. داستان "مرگ ایوان ایلییچ" Smert’ Ivana Ilycha (1886) پرده نقاشی گیرایی است از آداب طبقه سرمایهدار روسیه. تولستوی در این اثر تنها مسئولیت مشترک افراد انسانی را موجب شکست دادن مرگ و مفهوم واقعی بخشیدن به زندگی میداند. از آثار مهم دیگر این دوره رمان "رستاخیز" Voskresenie (1899) است که آخرین اثر دوره خلاقیت و فعالیت ادبی اوست. رستاخیز آشکارا نبوغ هنری او را در خدمت اخلاق قرار داده است، این اثر از نظر وحدت موضوع و کمال ساختمان بر آنا کارنینا و حتی جنگ و صلح برتری دارد و در واقع هنر نویسنده در تجزیه و تحلیل روحی قهرمانان داستان به حد کمال رسیده است. در 1901 به سبب قسمتهایی از کتاب که نظر مغرضانه تولستوی را به کلیسای ارتدوکس آشکار میکرد، موضوع طرد او از کلیسا مطرح شد و تولستوی چنین جواب داد: «صحیح است که من با عقاید کلیسای شما موافقت ندارم، اما به خدایی که ایمان دارم که برای من، روح و عشق است و اساس همه چیز.» این پاسخ غرورآمیز در سراسر روسیه شیفتگی خاصی پدید آورد و فلسفه مذهبی و اخلاقی تولستوی را نشان داد. پس کاروان پیروانش به سوی ملک او به راه افتاد، خانهاش زیارتگاه مردم شد و سیل بیانیهها و خطابهها و مدایح به سویش روان گشت. تولستوی نماینده مسلم خواستها و آرزوهای نسل جوان و روشنفکر گشت و نفوذش به دورترین نقطه جهان کشیده شد، اما تولستوی خود در این دوره از همه چیز ملول بود، به دخترش گفت: «روحی سنگین دارم» و در یادداشتهایش نوشت: «حسرت فراوانی به رفتن دارم...» پس در دل شب برخاست وبه ایستگاه راهآهن رفت و نوشت: «روح من با همه قوا به دنبال استراحت و تنهایی است و برای فرار از ناهماهنگی آشکاری که میان زندگی و ایمانم وجود دارد، باید بگریزم.» تولستوی در هفتم نوامبر 1910 چشم از جهان فرو بست و برای آرامش روحش هیچگونه تشریفات مذهبی انجام نگرفت.
شهرت و بقای تولستوی به سبب داستانهای او بود که خود در آخرین دوره زندگی آنها را محکوم کرد؛ اما آثار فلسفیش که بیشتر به آنها دل بسته بود، در فراموشی فرو رفت. تولستوی آمیختهای از خصوصیتهای متناقض بود، از سویی دارای جسمی قوی و تمایلات حاد و از سوی دیگر بیزار از تمایلات جسمانی. موضوع داستانهای او یا از زندگی خود او گرفته میشد یا از زندگی دیگران. نظرش درباره مبارزه مسالمتآمیز و لغو مالکیت، راهنمای دستگاه حکومت گردید، اما این واعظ خشمگین از آن رنج میبرد که نمیتوانست زندگی را با اندیشه خویش وفق دهد. میخواست زاهد و پرهیزگار باشد، اما طبقه و خانواده اشرافی و پرتوقع او لذت محرومیت را از او سلب میکرد. میخواست لذت فقر را بچشد، اما نمیتوانست خانوادهاش را از لذتهای مادی و رفاه محروم کند. میخواست تنها بماند، اما بر تعداد مداحان و پیروانش افزوده میشد. از همه چیز میگریخت، اما شهرتش سراسر دنیای متمدن را فرا گرفته بود، میخواست تبعید و محاکمه شود، اما تزار از او حمایت میکرد. بدین طریق چیزهایی را مانند شکنجه، فقر، اضطراب، زندان، تبعید که داستایفسکی، بیآنکه بخواهد، با آنها دمساز بود، برای تولستوی دور از دسترس باقی میماند. تولستوی به سبب ترسیم دنیای معاصر و معرفتش درباره عالم محسوس و ملموس و توجهش به مسائل انسانی و هنر داستاننویسی، مرد بزرگ و رماننویس برجسته و ممتاز روسیه در قرن نوزدهم به شمار میآید.
زندگی و آثار لئو تولستوی
تولستوی در ۱۸۲۸ در یاسنایا پالیانا از توابع استان تولا در املاک خانوادگی وسیع در ۱۰۰ مایلی جنوب مسکو زاده شد جایی که کمابیش همه عمر خانهاش بود. والدیناش وقتی کوچک بود مردند و توسط خویشان پرورش یافت. در دانشگاه ضعیف بود، استادی او را چنین توصیف کرد: ناتوان و بیعلاقه نسبت به آموختن.
پیش از آن که به عنوان افسر توپخانه به جنگ کریمه بپیونند چند سالی را به قمار و می گساری و افتادن به دنبال زنهای کولی گذراند. در اوایل ۳۰ سالگی ازدواج کرد، همسرش سوفیا که از خانوادهای فرهیخته و بافرهنگ بود تنها ۱۸ سال داشت. آنها ۱۳ فرزند آوردند که ۹ تایشان زنده ماندند. ازدواج سختی بود، با بحثهای تند و دلخوریهای دو جانبه، لئو ریش بلندی گذاشت و در بدنسازی افراط پیشه کرد و بیشتر وقت خود را در اتاق مطالعه میگذارند. آنجا چند کتاب حسابی موفق نوشت، از جمله جنگ و صلح، آناکارنینا و مرگ ایوان ایلیچ.
تولستوی خریدار باور هنر برای هنر نبود. عمیقا پایبند بود به اینکه هنر خوب باید از خشک مقدسی و قضاوت ما کم کند و مکملی برای مذهب در پروردن مهربانی و کردار نیک باشد.
منتقدین مدرن این جنبه اخلاقگرا و مبارز تولستوی را یادشان میرود. آنها نمیخواهند هنر را به رسالتی خاص بیالایند. ولی این جنبه مهمی از او است و کارهایش بدون در نظر گرفتن آن قابل فهم نیست.
[ مطلب مرتبط: زندگی و آثار فرانتس کافکا ]
رمان جنگ و صلح اثر لئو تولستوی
اولین رمان بزرگ تولستوی جنگ و صلح بود که در سال ۱۸۶۹ در ۴۱ سالگی منتشر شد. در این کتاب ما ناتاشا روستوف را میبینیم که خانمی جوان، شاد و آزادمنش است. او در آغاز نامزد آندره است، مردی مهربان و بیریا که عمیقا دوستش دارد ولی به لحاظ عاطفی دوریگزین و دستنیافتنی است. هنگامی که آندره در سفر ایتالیا است ناتاشا، آناتول خوشقیافه و ولخرج را ملاقات میکند و تسلیم افسون او میشود. چیزی نمانده آناتول اغوایش کند تا با هم فرار کنند که در لحظه آخر خانواده جلویش را میگیرد.
همه از ناتاشا منزجر و خشمگین میشوند. این جنون هم آیندهاش را خراب کرده است و هم خانوادهاش را شرمگین کرده است. با معیار دنیا ناتاشا حسابی خراب کرده است. اگر در جرائد خبری در مورد چنین کسی بخوانیم ممکن است بلافاصله نتیحه بگیریم که با او نمیشود همدردی کرد. همهچیز داشت است و فقط به خودش فکر کرده پس حقش بوده است.
ولی وقتی تولستوی ما را به دورن ذهن ناتاشا میبرد ما نمیتوانیم با او همدردی نکینیم. در واقع او خودخواه، سبکسر و فاقد از خودگذشتگی نیست. او صرفا زن جوان و بیتجربهای است که حس میکند نامزدش ترکش کرده است. او رفتار تکانهای و طبیعتی گرم دارد و خوشی و شادی به راحتی حواسش را پرت میکند.
رمان آناکارنینا اثر لئو تولستوی
برای تولستوی یک وظیفه بخصوص رمان درک آدمهای به اصطلاح ناخوشایند است. یکی از کاراکترهای بد و ناخوشایند رمانهای او شوهر آناکارنینا است، در رمانی به همین نام.
او شوهر ظاهرا متفرعن و سفت و سخت آنا است. این تراژدی قصه آنای زیبا و باهوش، سرزنده و قلبا سخاوتمند و البته متاهل است که زندگیاش با عشق ورونسکی افسر جوان و تحسینبرانگیز نظام از هم میپاشد و همسرش الکسی کارنین صاحبمنصب عالی رتبه، بهانهگیر مقامپرست و آدابدان دولت است که اغلب نسبت به آنا سخت و سرد و عواطفش را بیپاسخ میگذارد.
با پیش رفتن رابطه آنا با ورونسکی نگرانی عمده شوهرش شایعاتی است که ممکن است جایگاهش را خدشهدار کند. گویا نسبت به خود ازدواج هیچ حسی ندارد. ظاهراً سرد و سبع به نظر میرسید ولی بعد آنا فرزند نامشروعش را به دنیا میآورد. بیمار است و در صحنهای عمیقا منقلب کننده شوهرش برای مادر و نوزاد میگرید و آنها را میبخشد. آنا میگوید: «نمیتوانی من را ببخشی» ولی الکسی ناهگهان خلسهای حس میکند که شادیای به او میبخشید که هرگز نمیشناخته است. دلش پر از حس عشق و بخشش دشمن میشود. زانو میزند و سر بر بازوی آنا میگذارد و مثل بچه کوچکی هق هق میکند.
به خاطر قضاوت سلیم تولستوی ما ابعاد کاملا نامنتظر از این مرد را میبینبم. زندگی درونی او اصلا آنچه انتظار داریم نیست ولی نکته تولستوی آن است که کارنین ابدا شخصی استثنایی نیست. او مخلوط عادی و معمول خوب و بد است.
شایعه است که آدمهای ناخوشایند که ذخایر عظیم ملاطفت و مهربانی داشته باشند. با ابعاد شخصیتی متفاوت و بسیار زیباتر از آنچه دافعه ظاهرشان به ما میگوید.
رمان مرگ ایوان ایلیچ اثر لئو تولستوی
در رمان دیگر از لئو تولستوی به سفری مشابه دعوت میشویم. قهرمان این رمان ایوان ایلیچ است که در ۱۸۸۶ منتشر شد.
در آغاز ایوان را میبینیم که قاضی عالیرتبه در راس هرم اجتماعی است که خودخواه توخالی و تلخ به نظر میرسید ولی یک روز هنگام کمک برای آویختن پردهها از نردهها میافتد و از دردی خبردار میشود که نخسیتن علامت بیماریای است که لاعلاج تشخیص داده میشود.
چند ماهی بیشتر زنده نیست. هرچه سلامتش رو به افول میرود زمان بیشتری را درازکش در کاناپه در خانه میگذراند. خانوادهاش که فهمیدهاند مرگش چقدر میتواند به موقعیت مالی و اجتماعیشان لطمه بزند شروع به ابراز دلخوری و کمطاقتی میکنند و او هم متقابلا بدخلقی و بیتابی میکند ولی باطناً حقایقی بر او اشکار میشود.